به لوله های زنگ زده ی بالای سرش خیره و با صدای جیر جیر تخت ریتم گرفته بود...
با چشم های بسته خیلی عمیق تو فکر فرو رفته بود...
دنیا چرا اینقدر عجیب بود؟
چرا همه ی بدبختیا صاف روی سرش خراب شده بودن؟
'چرا دنیا اینقدر تاریک و سیاهه...؟
نمیتونم بفهمم اطرافم داره چی میگذره فقط هر لحظه بیشتر از قبل به بدبختیام اضافه میشه...
انگار...انگار که ذهنم دیگه نمیتونه تحلیل کنه چه اتفاقایی داره میفته...
گاهی اوقات حس میکنم هیچی یادم نیست
اصلا چیشد که اینجوری شد؟
چرا دیگه ذهنم نمیتونه چیزیو بفهمه
شاید دیگه از کار افتاده!
ولی حتی با این همه بدبختی مجبورم زنده بمونم و از جین مراقبت کنم!
جالبه!
حتی اختیار مرگمم ندارم...
اصلا چرا همچی یهویی تغییر کرد؟
چیشد که از عضو مهم خوشحال ترین خانواده به ستونی که داره تنهایی وزن یه برجو تحمل میکنه تغییر کردم..؟'دیگه هیچیو حس نمیکرد
فقط باید از جین مراقبت میکرد و اینک نمیتونست بمیره آزارش میداد...
.
.
.
.
.
.
.
تو افکارش غرق شده بود که صدای زجه زدن پسری رو موقعی که هوسوک داد میزد شنید و چشم های تقریبا خیسشو به سرعت باز کرد و دویید سمت رئیس-تهیونگ! کدوم گوری ای؟!
هوسوک داد میزد
هوسوک پسر زخمی ای رو کول کرده بود که از آرنجش خون ریزی داشت ولی انگار برای اون پسر مهم نبود...
-ولم کنید! من باید اونو نجات بدم... گفتم ولم کنید!
فریاد های اون پسر کل پناهگاهو پر کرده بود
تهیونگ جوری گیج شده بود که انگار یه لحظه نمیتونست تحلیل کنه اطرافش چه اتفاقی داره میفته
بدون حرف به هوسوک و اون پسر خیره شده بودهوسوک اخم مشخص و پر از خشمی روی صورتش به وجود اومد و با عصبانیت داد زد:
-چرا داری نگا میکنی! زودباش ببرش روی تخت
صدمه دیدهتهیونگ یهو به خودش اومد و پسر رو کول کرد تا به اتاقش ببرتش
اون پسر انگار بیدار بود ولی از تب هذیون میگفت
هی سرشو تکون میداد و با حالی که درد از صداش مشخص بود میگفت:
-ولم کنید...من باید جیمینو با خودم بیارم...تهیونگ وسط راه خشکش زد...تشابه اسمیه؟قطعا! چون برادرش خیلی وقته که مرده...برادر مظلومش...
.
.
.
.
.
.
.
.
فلش بلک /۱۷ سال پیش/
2005~-هیششششششش هیچی نگو جیمین وگرنه بابا میشنوه...
تهیونگِ هشت ساله همون طور که جیمینو توی بغلش نگه داشته بود بهش گفت
اون روز باهم رفته بودن شهر بازی و کلی خوش گذروندن ولی خب از اونجایی که مامان باباشون عمرا نمیزاشتن که باهم تنهایی برن...خب معلومه قایمکی رفتن!
باباشون اومده بود توی خونه و جیمین و تهیونگ توی کمد قایم شده بودن تا نبینتشون
جیمین بی صدا میخندید!
تهیونگ ترسیده بود ولی با دیدن خنده ی جیمین یهو خندش گرفت و باباشون صداشو شنید!
خیلی عصبانی اومد و در کمدو باز کرد
دست تهیونگو گرفت تا ببره و تنبیهش کنه که جیمین چیزی گفت
-نه بابا خواهش میکنم...من بهش گفتم بریم شهر بازی اون تقصیری نداره...خواهش میکنم کاریش نداشته باش بابایی تو رو خدااا
YOU ARE READING
دژاوو متحرک (ویکوک)
Fanfictionدنیا همیشه تاریک بوده... فضا همیشه سیاه بوده... ولی این ستاره ها هستن که با نور خودشون تاریکی فضا رو به منبع نور تبدیل کردن...! دقیقا همونجایی که فکر میکنی نورتو از دست دادی یه خورشید به زندگیت اضافه میشه که هیچوقت نورشو ازت دریغ نمیکنه ولی مسئله ی...