♡•///پارت پنجم/روز تولد///•♡

17 5 0
                                    

-این جیمین من نیست...

یعنی واقعا تنها امیدش به بدترین شکل از بین رفته؟
یعنی بازم قراره دلتنگ داداش کوچولوش بمونه؟
یعنی هنوزم باید بشکنه؟نابود شه؟از بین بره؟
دنیا چه مشکلی با اون داشت؟
چرا اینقدر تنها بود
چرا هیچکس قدمی برای درک کردنش بر نمیداشت...

کوک که از حرف تهیونگ یکم زیادی تعجب کرده بود سریعا پرسید:
-چی؟واقعا؟

تهیونگ چند دقیقه با یه لایه اشک توی چشماش به مرد مقابلش زل زده بود و هی میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست
اصلا باید چی بگه؟
یکم فکر کرد تا وضعیتو تحلیل کنه
-نه...امکان نداره! مگه چند تا کیم جیمین توی بوسان زندگی میکنن که همچین خانواده ای داشته باشن و دقیقا به سرنوشت یک شکل دچار بشن...تو جیمینو میشناسی
تو اسم برادر معصوم منو دزدیدی
هویت اونو
خانواده ی اونو
گذشته ی اونو...

بعد از این حرفش به سرعت به اون مرد حجوم آورد و یقیه شو محکم گرفت و ادامه داد
-با جیمین من چیکار کردی؟
ها؟
زودباش جوابمو بده
با برادر من چیکار کردی

جمله ی آخرشو فریاد زد و کوک که نمیتونست بشینه و اون دوتا رو نگاه کنه به سمت تهیونگ رفت تا جداش کنه
-تهیونگ میفهمی داری چیکار میکنی؟زودباش ولش کن

تهیونگ یه قدم رفت عقب و پوزخندی زد
-با خودت چی فکر کردی کوک؟ نگاش کن حتی از خودش دفاعم نمیکنه
حتی انکار نمیکنه
برات عجیب نیست؟
کوک به خودت بیا این همه مدت داشته بهت دروغ میگفته!

جونگ کوک گیج شده بود و چند لحظه بدون هیچ حرفی به دو مرد جلوش خیره بود
خیس شدن چشم هاشو حس میکرد
بعد از اون با لحن قوی ای جواب داد
-اشتباه میکنی تهیونگ
اعتماد من به مردی که اینجاست بیشتر از چشامه
نمیتونه بهم دروغ گفته باشه
دلیلیم نداره
بهش تهمت نزن چون این خط قرمز منه و خودتم میدونی که نمیخوام جور دیگه ای باهات رفتار کنم
جیمین قصد نداری از خودت دفاع کنی؟
یه چیزی بگو لعنتی

جیمین به شکل مظلومی سرشو بالا آورد و روبروی چشم های تهیونگ گفت:
-م...من جیمینم! اینک به اشتباه فکر میکردی برادرتم نمیتونه دلیل بر این باشه که می شناختمش...
من...من کاری نکردم

صورت تهیونگ از شدت عصبانیت قرمز شده بود و کافی بود اون مرد فقط یه کلمه ی دیگه حرف بزنه تا به دیوار بکوبونتش
-این...نمیتونه واقعی باشه کوک خودتم میدونی منطقی نیست
باهاش حرف بزن و واقعیتو از زبونش بشنو
چون من مطمئنم اون داره بهت دروغ میگه و نمیخوام اینا رو باور کنی

حرفاشو زد و از اتاق رفت بیرون
به سرعت به سمت اتاق خودش رفت و بالاخره خودشو آزاد گذاشت
تا میتونست گریه کرد
قطره های اشکش بالشتشو خیس کرده بود...
دستشو لای موهاش کشید و هق هق کنان با خودش میگفت:
-نه..نه..جیمین باید زنده باشه
هی داداشی مگه یادت نیست بهم گفتی هروقت دارم درد میکشم میای و دلداریم میدی؟
حالا کجایی؟
چرا تو بدترین وضعیتم نیستی؟

دژاوو متحرک (ویکوک)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora