♡•///پارت چهارم/نجات یافته///•♡

26 5 0
                                    

توی اتاق فرمانِ سرد و بی روحش که شخصیتشو به وضوح نشون میداد قدم میزد و منتظر خبر جدیدی بعد از صدایی که از ضلع شرقی اردوگاه به گوشش رسید، بود که دستیارش با سرعت زیاد به سمت اون اتاق دوید و بعد از باز کردن در شروع کرد به توضیح دادن
-قربان...وقتی نیرو ها رو برای بازرسی ضلع شرقی فرستادم فقط یه گربه ی مرده رو پیدا کردن

مرد مقابل که انگار در حال تحلیل حرفاش بود پرسید:
-اون گربه خونریزی داشت؟

-بله قربان

سرش رو به معنای متوجه شدن تکون داد و ادامه داد
-از کدوم قسمت؟ خونش تازه بود؟

دستیار با سوال رئیسش و جوابی که با جمله ی "از ناحیه ی شکم، بله خونش تازه بود" داد به فکر فرو رفت و متوجه دلیل سوال اون شد

رئیسش پوزخندی زد گفت:
-اون احمقا ما رو چی فرض کردن؟ اگه این اطراف حیوونی گربه رو شکار کرده باشه اول از همه وقتی خون گربه تازه ست اون حیوون هم باید اطراف همین جا باشه و اصلا اگه در حال شکارش بود چرا نخوردش؟! و مهم تر از همه اینک وقتی خونش تازه ست نباید به همین زودی بمیره اونم وقتی از شکم آسیب دیده پس قطعا از قبل با یه ضربه مثل ضربه به سرش مرده و مشخصه که برای حواس پرتی اینکارو انجام دادن!

دستیار سرشو تکون داد
-درسته حق با شماست...با پای خودشون اومدن تو تله موش...نقشمون جواب داد!

رئیس خنده ای سر داد و با رضایت از وضع حاضر حرف دستیارشو کامل کرد
-و مطمئنم بقیه ی نقشه هم درست پیش میره...
بیا رو اتاق زندانیا تمرکز کنیم!

صفحه ی دوربین مدار بسته ی اتاق زندانو روی مونیتور اصلی آورد و منتظر موند...
.
.
.
.
.
.

کوک وجب به وجب اون اتاق کوفتیو گشت ولی چیزی پیدا نکرد و دوباره سرشو به دیوار چسبوند
-جیمین شی اینجا هیچ اهرمی نیست

-یه سال تموم هروقت دنبال چیزی میگشتی حتی اگه جلوی چشماتم بود باز پیداش نمیکردی الان اگه من اونجا میبودم یهو از جلوی دستات پیداش میکردم

کوک طبق معمول بخاطر حرفای جیمین خنده ی قشنگی تحویلش داد
-وای جیمین خدا میدونه با اینک فقط چند روز گذشت ولی چقدر دلتنگ این بودم که باعث شی از خنده پاره شم

جیمین تک خنده ای زد و جواب پسر پشت دیوارِ مقابلشو داد
-و خدا میدونه تو این چند روز چقدر دلم برای خنده های خرگوشیت تنگ شد...راستی پایین دیوارو دیدی؟ هیچ درز خاصی نداشت؟

کوک همون طور که تعجب کرده بود جواب داد
-چرا به فکر خودم نرسیدددد

و به سمت درز های پایین دیوار رفت تا بگرده
اون بالاخره اهرمو پیدا کرد!
-جی...جیمین شییییی پیداش کردم

-خدایا کی قراره یکم عقلتو به کار بندازی پس!

کوک خندید و بعدش سریع با تغییر مودش و نگرانیش گفت:
-قبل از اینک بکشمش باید به اعضای گروه خبر بدم که از اردوگاه خارج بشن

دژاوو متحرک (ویکوک)Место, где живут истории. Откройте их для себя