با کشیدن صندلی روی سطح زمین به سمت عقب صدای اعصاب خورد کنی اومد
-اوه ببخشیدتهیونگ به نشانه ی تایید سرشو تکون داد
-خب...بیا بحثو از یه سوال ساده شروع کنیم
با جیمین چه نسبتی داری و چجوری باهاش آشنا شدی؟جونگ کوک با فکر کردن به خاطراتش لبخند تلخی روی صورتش جا پیدا کرد
-یادمه...چند روز بعد از اینک سه فرقه برای تسخیر کره حمله کردن داشتم از منطقه ی شهری فرار میکردم چون احتمال میدادم به اون سمت زودتر برسن و مردمو اسیر کنن
اینقدر از شهر دور شدم که به یه روستای کوهستانی رسیدم
بخاطر خطای دیدی که ایجاد میشد فکر میکردم بعد از تپه ی جلوم سراشیبی خفیفی وجود داره و میتونم از اون سمت به داخل روستا برسم
خیلی سریع دوییدم ولی دقیقا وقتی به بالای تپه رسیدم دیدم پشتش یه پرتگاهه...
بخاطر سرعت زیادم و اینک خیلی یهویی وایستادم پام لیز خورد و داشتم از پرتگاه میفتادم
اون پایین خیلی ترسناک بود...سرد و پر از ابر
بزور اون لبه رو نگه داشته بودم که نیفتم
داد میزدم و کمک میخواستم بلکه یکی از روستا صدامو بشنوه ولی هیچکس نیومد...
بعد از پنج دیقه جوری که گلوم دیگه نای داد زدن نداشت داشتم نا امید میشدم
چشمامو بستم و با خودم زمزمه کردم
-شاید این پایان هم قشنگ باشه...
میخواستم دستمو ول کنم که خیلی یهویی گرمای دست یکی حس کردم
اون داشت نفس نفس میزد...انگار که چند کیلومتر دوییده باشه
دستمو کشید و منو به زور بالا آورد
انگار اینقدر دوییده بود که حتی نمیتونست بجای نفس کشیدن باهام حرف بزنه
پس من خیلی زود ازش تشکر کردم
بهش گفتم زندگیمو مدیون اونم و هرکاری بگه جبران میکنم
بعد از اینک آروم شد و تونست حرف بزنه جوابمو داد
-کار خاصی نکردم وظیفم بود که یکی از هم نوعانمو نجات بدم...من جیمینم اسم تو چیه؟خیلی با ذوق از اینک دیگه تنها نبودم جواب دادم:
-جونگ کوکم...میتونی کوک صدام کنی
من فکر میکردم هرچی از شهر دورتر بشم احتمال اینک دستگیرم کنن کمتره برای همین اومدم اینجا...اوه خدای من چرا سرت زخمیه؟؟؟جیمین جواب داد:
-خب راستش...من داشتم از دست اونا فرار میکردم! یکیشون پیدام کرد و میخواست منو بکشه...تونستم از دستش فرار کنم ولی هنوز دنبالم بودن و منم تا میتونستم به جلو دوییدم تا گمم کنن
وقتی به اینجا رسیدم صدای داد زدنای تو رو شنیدمتهیونگ وسط حرفای جونگ کوک پرید:
-سرش زخمی بود؟پاش چطور..؟جونگ کوک که انگار از حرفش تعجب کرده باشه جواب داد:
-نه پاش کاملا سالم بود...چطور؟-هیچی...ادامه بده
تهیونگ تو ذهنش گفت پس قطعا اون جیمین، برادرش نیست چون آخرین باری که دیدش ضربه ی محکمی با چاقو به پاش زدن و...
بهش شلیک کردن...
از افکارش در اومد تا به حرفای جونگ کوک گوش بده
YOU ARE READING
دژاوو متحرک (ویکوک)
Fanfictionدنیا همیشه تاریک بوده... فضا همیشه سیاه بوده... ولی این ستاره ها هستن که با نور خودشون تاریکی فضا رو به منبع نور تبدیل کردن...! دقیقا همونجایی که فکر میکنی نورتو از دست دادی یه خورشید به زندگیت اضافه میشه که هیچوقت نورشو ازت دریغ نمیکنه ولی مسئله ی...