به دنبال سایه ی انتهای راهرو...
راهرویی که انگار پایان نداره
ولی اون میدوعه
میدوعه و میدوعه
دیگه به نفس نفس زدن افتاده بود که ناگهان سایه خودش با سرعت به سمتش اومد
حالا با پاهایی که کنترلی روشون نداشت از سایه فرار میکرد
ولی دیگه دیر شده بود
سایه اونو بلعید
به درونش پرت شد
یه گودال خالی ولی پر از تاریکی
خلا
تاریکیِ پر از نور
نور هایی که درخشان نبودن
ولی نور بودن
آدمو کور میکردن
و صداهایی که بلند نبودن
ولی آدمو کر میکردن
اون صداها...
براش خیلی آشنا بود...
صدای ناسزا های پدرش...
مسخره شدنش توسط دوست هاش...
صدای پچ پچ های زیادی که زمانی بزرگترین ترسش بود...
و محبتی که هیچوقت بهش داده نشد.
بیشتر از همه جای خالی و سکوت عجیب قلبش به چشم میومد
ولی ترس هاش با تمام سرعت به ذهنش هجوم آورده بودن
دوباره و دوباره...
ناسزا ها...مسخره کردن ها...پچ پچ ها...
و حتی همون چتر سیاه با طرح رز طلایی روش که به وضوح مشخص بود که فکر میکرد با دیدنش زندگیش تغییر کرد ولی فقط باعث شد علاوه بر یه ترسو بودن یه دروغگو هم باشه
بعد از دقیقه ها معلق بودن و سقوط در خلا به داخل یه اقیانوس بزرگ و سیاه افتاد
اون فوبیا ترس از اعماق دریا رو داشت و این بدترش میکرد
اون از موجوداتی که زیر دریا بودن یا خفه شدن داخلش نمیترسید
اون از سیاهی اعماقش میترسید
سیاهی ای که مثل زندگیش ترسناک و مخوف بود
سیاهی که نمیزاشت بفهمه داخلش چی میتونه باشه
و شایدم اون سیاهی بهش حس تنهایی مطلق میداد...
بعد از فرو رفتن تو اعماق اون اقیانوس وسیع و تاریک با تمام توانش دست و پا زد تا غرق نشه و صدای فریاد های بلندش که بخاطر برخورد با آب تودار شده بود همه جا رو به خودش اختصاص داده بود
بعد از کمی تقلا بالاخره تسلیم آب شد و امیدش رو از زندگی گرفت
بعد از قطع شدن صدای فریاد ها و دست و پا زدنش روی آب معلق شد
فکر میکرد قراره بمیره ولی انگار دوباره چشمهاشو باز کرد و دست بزرگی به اندازه ی خودش رو دور بدنش حس کرد
انگار یه موجود غول پیکر اون رو برداشت
وقتی تونست چشمهاشو باز کنه دیدش...
صورتش...
با دیدن صورتش از اعماق وجودش فریاد زد
اون صورت خونیِ جیمین بود...با نفس نفس زدن های بلندش که حتی به بیرون اتاق هم میرسید و گرفتن قلبش بلند شد و نشست
ضربان قلبش و نفس هاش به قدری بالا بودن که باعث میشدن تنش به جلو و عقب بره
عرق کرده بود
خیلی زیاد
و صورتش قرمز شده بود
حتی اگه اونقدر بلند نفس نفس نمیزد هم اگه یه نفر از روی پای آدم انقد سریع بلند شه قطعا از خواب میپره!
پس هوسوک هم همزمان باهاش بیدار شد
با دیدن چهره ی وحشت زده و خیسش سریعا با دستشو دو طرف صورتش گذاشت و با اخمی که از سر نگرانی بود پرسید:
-یونگیا خوبی؟ چیشده؟ کابوس دیدی؟ نگران نباش فقط یه کابوس بوده خب؟ولی یونگی...هنوز هم از ترس و شوکی که بهش وارد شده بود فک و تنش میلرزید
چیزی در جواب هوسوک نگفت و این باعث شد هوسوک با بغل کردنش حداقل یکم آرومش کنه
دستی به پشتش کشید و ادامه داد
-چیزی نیست...نمیدونم چه خوابی دیدی ولی هرچی که بوده مهم اینه که الان جات امنه و توی بغل منی درسته؟ پس آروم باش خب؟
YOU ARE READING
دژاوو متحرک (ویکوک)
Fanfictionدنیا همیشه تاریک بوده... فضا همیشه سیاه بوده... ولی این ستاره ها هستن که با نور خودشون تاریکی فضا رو به منبع نور تبدیل کردن...! دقیقا همونجایی که فکر میکنی نورتو از دست دادی یه خورشید به زندگیت اضافه میشه که هیچوقت نورشو ازت دریغ نمیکنه ولی مسئله ی...