-یو...یونگی؟
جیمین تقریبا یک دقیقه با بهت بهش زل زده بود و بعد از اون تک خنده ای کرد و با لبخند به سمتش رفت و بغلش کرد
یونگی با دهان باز و تعجب به دیوار خیره شده بود
چرا همچین کاری کرد؟
آها منطقیه...اون که هنوز نمیدونه هویتشو دزدیده!
یعنی چه حالی پیدا میکنه وقتی بفهمه کسی که بدون هیچ دلیلی بهش کمک مالی و روحی میکرده هویتشو دزدیده؟
اگه کوک هم میبخشیدش از جیمین انتظاری نمیرفت...
یه دفعه عذاب وجدان زیادی به دلش هجوم آورد
لبخند تلخی زد و متقابلا جیمین رو بغل کردتهیونگ ابروهاش رو بالا داد و با چشمانی که از حدقه در اومده بود و تن صدای بالایی رو به یونگی گفت:
-جیمینا شما همدیگه رو میشناسین؟کوک اما درحالی که به فرش زل زده بود به چیز دیگه ای فکر میکرد
جیمین خندید
-تهیونگا چرا وقتی داری با من حرف میزنی به یکی دیگه نگاه میکنی؟
برات توضیح میدم...ما از یک سال پیش همدیگه رو میشناختیم...تهیونگ سرشو به نشانه تایید تکون داد
-آها...ولی من از تو نپرسیدم از جیمین پرسیدمجیمین از قبل بیشتر خندید
-جیمین که منم!جونگ کوک سرشو بالا اورد، چشمهاشو ریز کرد و همونطور که به یونگی نگاه میکرد سوالی پرسید
-چرا برادر تهیونگ...بهت گفت..یونگی؟ناگهان تهیونگ اخمی کرد و بدون حرف به روبروش خیره شد
منظورشون چی بود...
نکنه...نکنه حرف های قبلیش درست بوده؟
-وایسا بیینم...نه امکان نداره...جیمین که حالا متوجه شد برادرش شوخی نمیکنه قیافه جدی ای به خودش گرفت
-منظورتون چیه؟هوسوک با چشمهایی غرق در نگرانی به یونگی نگاه کرد و بزاقشو قورت داد
یونگی که دیگه به اندازه چند دقیقه پیش استرس نداشت نفس عمیقی کشید و رو به هوسوک سرشو به نشانه "انجامش میدم" تکون داد
از روی صندلی بلند شد و رفت وسط سالن، کنار کوک
دست های کوکو گرفت و توی چشمهاش خیره شد
-جونگکوکا...کوک که انگار حدس میزد ماجرا چیه با صورتی نگران، اخمی خفیف و چشم هایی که آماده باریدن بودن به یونگی نگاه میکرد
-بهم بگو که دارم اشتباه فکر میکنم جیمییونگی لبخند تلخی زد، اولین اشکشو رها کرد و شروع کرد به نوازش گونه کوک با پشت انگشت اشارش
-جونگکوکا من هیچوقت نمیخواستم اینجوری بشه...من مجبور بودم...
مجبور بودم که...کوک حرفاشو قطع کرد و با بغض گفت:
-مجبور بودی که بهم دروغ بگی؟
من...من احمق ازت دفاع کردم جیمی..یا بهتره بگم یونگی!
من اونقدری بهت اعتماد داشتم که تو روی تهیونگ وایستادم و بهش اطمینان دادم که راستشو میگی
تو..خودت..خودِ لعنتیت تو چشمای من زل زدی و گفتی هیچوقت بهم دروغ نمیگی
اونوقت..
نگو که حرفای تهیونگ درست بوده
فقط بهم نگو که هویت برادرشو دزدیدی
بهم نگو که تمام این یه سال با یه هویت دیگه میشناختمت
ESTÁS LEYENDO
دژاوو متحرک (ویکوک)
Fanficدنیا همیشه تاریک بوده... فضا همیشه سیاه بوده... ولی این ستاره ها هستن که با نور خودشون تاریکی فضا رو به منبع نور تبدیل کردن...! دقیقا همونجایی که فکر میکنی نورتو از دست دادی یه خورشید به زندگیت اضافه میشه که هیچوقت نورشو ازت دریغ نمیکنه ولی مسئله ی...