♡•///پارت هفتم/گرم ترین آغوش///•♡

15 5 0
                                    

فلش بک /یک سال قبل/
~2021

تقریبا یکی دو ماهی میشد که از خونه فرار کرده بود
همیشه به وضوح حسش میکرد که توی زندگیش چیز بزرگیو کم داشت
و اون چیز محبت بود!
ولی برعکسش همه چیز براش فراهم بود
هرچیزی
ولی مسئله...تنفرِ اون از همشونه!
از پدر و مادرش
از دوستاش
از مدرسش
از وسایلش
از همچی!
احساس میکرد مرگ براش بهتر از تحمل اوناست
ولی خب
نه
اون چیز بیشتری هم میخواست
شاید...قدرت؟
یا...یکم عشق و محبت؟
اگه میمرد یه بزدل به تمام معنا بود!
پس حق داشت حداقل تلاششو برای داشتن اونا بکنه
اون آزادی میخواست...
از برده ی خانوادش بودن خسته بود...
پس فرار کرد
ولی به اونجای ماجرا فکر نکرده بود که...پولشو چجوری در بیاره؟
از کجا؟
پولی که با خودش از خونه آورده بود دیگه داشت رو به انتها میرفت و اونم شغلی پیدا نمیکرد
هرجایی رفت اخراج شد
بهش میگفتن بی مصرف!
ولی اون همچنان برای به دست آوردن قدرت و غرورش تلاش میکرد
اما...اون درمونده بود
ضعیف و حقیر
گیج و سر در گم...

در حالی که چشمای خسته و گود افتادشو میبست پوکی به سیگار زد
با خودش فکر میکرد چیکار کنه
نه هدفی داشت
نه راهی
و نه دلیلی برای زندگی
شاید بهتر بود مرگو انتخاب میکرد
یا نه شایدم باید ادامه میداد...
تو افکارش غرق شده بود که صدای مردی رو از پشت اون ایستگاه اتوبوس قدیمی شنید
-میتونم کمکت کنم...

به سرعت برگشت تا پست سرشو ببینه
توی اون بارون کی غیر از خودش میتونست اون بیرون بمونه؟
حتما یه بی خانمان دیگه!
وقتی پشت سرشو دید چیزی جز تاریکی وجود نداشت
فکر کرد توهم زده برای همین میخواست برگرده که صدای دوباره ی اون مرد باعث متوقف شدنش شد
-اینجام

سرشو چند بار چرخوند و بالاخره اون مرد رو تو سمت چپ خودش کنار ایستگاه اتوبوس با یه چتر سیاه که طرحش رز طلایی بود دید
جلوتر اومد و بعد از بستن چترش کنار پسر نشست
چند ثانیه گذشت و هیچ حرفی نزد
پس اینبار اون پسر‌ چیزی گفت:
-کی هستی؟ به ظاهرت نمیخوره مثل من بی خانمان باشی...پس این موقع شب چرا نشستی توی این ایستگاه اتوبوس زنگ زده و با یه آشغال مثل من حرف میزنی؟

مرد مقابلش دستشو به نشانه ی "ساکت" روی لبش گذاشت
-هیشششش
حق نداری به خودت همچین حرفیو بزنی
توام آدمی
لایق داشتن یه زندگی خوبی
منم گفتم که میتونم کمکت کنم

پسر پوزخندی زد و بعد از مالیدن دستش روی صورتش با طعنه گفت:
-چرا باید به یه پسر غریبه کمک کنی وقتی حتی نیازی بهش نداری؟

مرد مقابل لبخند زد
-شاید چون قبلا مثل تو بودم...اگه بهم بگی چی میخوای کمکت میکنم

برای اون پسر مثل یه بازی شانسی میموند
میدونست طرف مقابلش فقط داره مخشو کار میگیره و هیچ هدف خاصی نداشت
برای سرگرمی جوابشو میداد
-خببب...خودت چی فکر میکنی؟
پول!
چیزی جز اینم میتونه مهم باشه؟!

دژاوو متحرک (ویکوک)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon