گرمای دست کسی رو روی سرش حس میکرد و تا چشم هاشو باز کرد تنها کسی که دید جین بود
چند بار پلک زد تا اطرافشو با دقت و وضوح ببینه و با همین کارش باعث شد جین متوجه به هوش اومدنش بشه
-هی ته ته بالاخره به هوش اومدی! حالت خوبه؟تهیونگ سرشو به نشانه ی تایید تکون داد و فکر کرد تا یادش بیاد آخرین اتفاقی که براش افتاد چی بود
درسته...آخرین بار مشخصات برادر مرده شو از دهن جونگ کوک شنید
واقعا شبیه یه خواب بود..!
کمی فکر کرد و با خودش گفت حالا که امیدی برای دوباره دیدن برادرش پیش اومده حتی اگه احتمالش کم باشه هم باید اونو پیداش کنه
باید با جونگ کوک حرف میزد ولی توی اتاق نبود
بالا تنهشو بلند کرد تا روی تخت بشینه
-چند ساعت بی هوش بودم؟جین دست برادر نگرانشو گرفت و گفت:
-تقریبا سه ساعتی میشه که اینجا روی تخت بی هوشی...راستی از هوسوک درباره ی جیمین شنیدم
راسته که گفت اون زندست...؟تهیونگ با دستش گونه ی جینو نوازش کرد و بهش لبخند امیدوارانه ای زد
-امیدوارم...شاید دوباره ببینیمش..الان باید برم تا دربارش با جونگ کوک صحبت کنم
فعلا-احتمالش خیلی کمه ته ته...فعلا
تازه وارد راهرو شده بود که دید جونگ کوک دقیقا تو انتهای راهرو داره به سمت اتاقش میاد
وقتی تهیونگو دید با خوشحالی دویید و اومد سمتش
دستشو گرفت و با ذوق گفت:
-تهیونگ به هوش اومدییی! زودباش باید باهات حرف بزنم...به هر حال برادر تنها خانوادم محسوب میشی پس توعم از این به بعد عضو خانوادمی!کوک با خنده خرگوشی که داشت دست تهیونگو گرفت تا به سمت اتاقش ببرتش
تهیونگ حس عجیبی داشت...رفتار کوک خیلی با دیروز فرق داشت
با خودش گفت شاید بخاطر اینه که درونگراست و ذات واقعیشو دیر نشون میده
ولی...خب اون خیلی انرژی مثبت بهش میداد و باعث شد تهیونگ حداقل کمی از نگرانی هاشو فراموش کنه و لبخند بزنه
حتما بخاطر این بود که یه سال با برادرش زندگی کرده و حال و هوای اونو میدهبرای اینک ذوق کوکو کور نکنه یا شایدم برای اینک خودشم ذوق کرده بود خندید و تو دوییدن سمت اتاق همراهیش کرد
-خبببببب بیا درباره ی جیمین حرف بزنیم بهم بگو تو بچگیش چیکارا میکرد خیلی دوست دارم بدونممم
آخه اون زیاد درباره ی گذشته بهم نمیگفتکوک با ذوق به تهیونگ گفت و منتظر جواب موند
-خببببب....اون خیلی شخصیت مهربون و مودب و شوخ طبعی داشت همیشه خودشو تو دردسر مینداخت تا من و جین چیزیمون نشه
همیشه ی خدا بجای من تنبیه میشد هیچوقت نمیزاشت من کتک بخورم
اون یه فرشته ی بدون بال بود...
خیلی دلم براش تنگ شده میخوام هرچی زودتر پیداش کنیمکوک بخاطر خاطرات خوبی که جیمین و تهیونگ باهم داشتن خوشحال بود و در ادامه ی حرفاش گفت:
-اوم هنوزم همونقدر فداکاره...تنها تغییری که کرده اینه که خوب همه رو با هسته ی زمین یکی میکنه
STAI LEGGENDO
دژاوو متحرک (ویکوک)
Fanfictionدنیا همیشه تاریک بوده... فضا همیشه سیاه بوده... ولی این ستاره ها هستن که با نور خودشون تاریکی فضا رو به منبع نور تبدیل کردن...! دقیقا همونجایی که فکر میکنی نورتو از دست دادی یه خورشید به زندگیت اضافه میشه که هیچوقت نورشو ازت دریغ نمیکنه ولی مسئله ی...