کره جنوبی،بوسان ،۲۰۱۵
جیمین:
دینگ دینگ
وای خواهش می کنم.فقط یکم دیگه بخوابم.
دستمو بردم طرف مبایل و با کلی بدبختی، بالاخره تونستم زنگ هشدار رو خاموش کنم.آخیش حالا بهتر شد.فقط ده دقیقه دیگه بخوابم.
تق تق تق
خدایا! آخه چرا؟؟
جیمین:بله؟
خدمتکار : ارباب جوان مادرتون گفتن برای صبحانه صداتون کنم.
جیمین:باشه.بهشون بگو تا ده دقیقه دیگه میام.
آه. مثلا امروز ،روز تولدمه .دیشبم که داشتم تا دیر وقت برای امتحان امروز درس می خوندم. مثل اینکه ده دقیقه خواب بیشتر، خواسته ی زیادیه.
به زور از جام پاشدم و به سمت روشویی اتاق رفتم.
بعد از مسواک زدن لباس مدرسمو پوشیدم و روبروی آینه وایسادم تا موهامو شونه کنم. با زدن عطر از اتاق خارج شدم و به سمت پله ها رفتم. مامان و بابا احتمالا سر میز صبحانه منتظرن.جیمین:سلام ،صبح بخیر
مامان:سلام عزیزم. تولدت مبارک.
دیر کردی .دیشب دیر خوابیدی؟
:راستش امروز امتحان ریاضی دارم .دیشب داشتم درس می خوندم.
بابا: موفق باشی پسرم.می دونم که از پسش بر میای. یادآوری کنم که امشب قراره تولدتو جشن بگیریم پس زود تر بیا خونه.
لبخند زدم.
..:می دونم. امروز قراره بعد از ظهر با تهیونگ برم بیرون،تولدمو جشن بگیریم. ولی برای شب میام .
بعد از صبحانه با یه خداحافظی از عمارت رفتم بیرون. راننده مثل همیشه منتظرمه.راننده: صبح بخیر ارباب جوان.بفرمایید.
بهش نگاه کردم.
:صبح بخیر .ممنون.
سوار ماشین شدم.نمی دونم چرا از وقتی که از عمارت اومدم بیرون حس عجیبی دارم. انگار نگرانم.
سعی کردم این حس مضخرف رو نادیده بگیرم.الان فقط باید امتحان ریاضی رو خوب پاس کنم و بعدش با تهیونگ و خانوادم تولدمو جشن بگیرم.
وارد مدرسه شدم.داشتم به سمت ساختمون اصلی می رفتم که یهو یکی از پشت پرید رو کولم .
..: کیم تهیونگ .سکته کردم .نمی تونی مثل آدم ورودتو اعلام کنی ؟
ته:حرس نخور موچی .اطلاعاتی که تو مغذته پاک می شه .اون وقت من بجات امتحان نمی دم:)
..:هه هه خندیدم.من که می دونم تو باز نصفه نیمه درس خوندی و قراره خودم کمکت کنم .پس چی میگی؟
لبخند تهیونگ رو لبش ماسید.
ته: دستم به دامنت جیمینا.می دونم امروز تولدته .منم قراره حسابی لطفتو جبران کنم.پس منو تنها نذار..
: خوبه خوبه .مگه قبلا تنها امتحان دادی .باشه یه فکری می کنیم.
ته:آخ قربونت برم که سولمیت خودمی:)
: لوس نشو.بریم که الان این استاده میاد از امتحان محروم می شیم.
ته:آره آره بریم.
.....دینگ دینگ
زنگ مدرسه خورد .
به بغل دستم نگاه کردم.تهیونگ تو چرته.زنگ ادبیات به عنوان زنگ آخر، واقعا خسته کنندست. حس می کنم آقای نام داشت برامون قصه می خوند.تهیونگ که رسما داره می خوابه.
..:هی تهیونگ بیدار شو.ته ته با تو ام.
ته: ها؟
..:زنگ خورد .بیا بریم
ته: آخیش.پیش به سوی تولد .
با هم به سمت کافه ی ته خیابون رفتیم.همیشه منو ته ته میایم اینجا. مکان ساکت و آرومی داره و کلی خاطره ی خوب از دوران دبیرستان.
ته:می گم جیمینا بیا بعد از امتحان ورودی بریم سئول .من که قراره طراحی لباس بخونم.اما تو هم می تونی همزمان با رشته ی مدیریت ،رقصتو ادامه بدی.
می دونم که پدرت راضی نشد که به عنوان رشته ی اصلی دانشگاه انتخابش کنی ،ولی تو سئول بهتر می تونی تو رقص پیشرفت کنی.
..:می دونم ته ته .منم خیلی دوست دارم یه مدتی از این تجملات دور شم.همه چیز خیلی خوبه.خانواده ی خیلی خوبی داریم.ولی خودتم می دونی که با اینجا موندن فرصت زندگی دانشجویی ازمون گرفته می شه.
ته:خب پس .بیا بعد امتحان بریم سئول .
وارد کافه شدیم.
خدمتکار:چی میل دارید ؟
ته:همون همیشگی.لطفا یه کیک شکلاتی هم برامون بیارید.
خدمتکار:امر دیگه؟
..:ممنون همین کافیه.
به ته نگاه کردم .
..:می گم بیا بعد از دبیرستان هر وقت تونستیم بازم به این جا سر بزنیم.
ته:آره.اینجا خاطرات زیادی با هم داریم . یجورایی تو این سه سال شده کلبه ی من و تو .
همزمان با جملش لبخند عمیقی زد.
..:می گم ته ته منو تو از زمان تولد با همیم .بیا هیچ وقت از هم جدا نشیم.
ته: معلومه .جدایی من و تو شدنی نیست .قلب من همیشه برای توءِ.
همزمان با این حرف،خدمتکار کیک رو رو میز گذاشت.
ته یه شمع از کیفش درآورد و روشنش کرد.
ته:تولدت مبارک موچی. امیدوارم تا همیشه کنار هم بمونیم .
..:ممنونم ته ته.به خاطر همه چیز ممنونم.دوست خیلی خوبی هستی .این که الان احساس خوشبختی می کنم بیشترش به خاطر لحظاتیه که با هم داشتیم.
ته یه لبخند مستطیلی زد . بعد مشتشو اورد بالا و یکم بازش کرد که از داخلش یه جفت پلاک افتاد پایین.
ته:بازم تولدت مبارک.اینم از هدیه .البته یکی هم برا خودم گرفتم.باید هر وقت دیدیش یاد من بیوفتی.
..:می گم حس می کنم جو زیادی احساسی شده.
ته:باز پریدی وسط ابراز احساسات من؟
..:هه هه ادامه بده.
ته یکی از گردنبندها رو گرفت سمتم. بیا بگیرش.
گردنبند و گرفتم و همون لحظه انداختم گردنم.........
بعد از نیم ساعت از کافه اومدیم بیرون.
...:خب ته ته .کم کم باید برم خونه .مامان بابا منتظرن که با هم تولدمو جشن بگیریم.
بهش لبخند زدم.
از نگاه ته:
به جیمین نگاه کردم.لبخندشو دوست دارم .بهش لبخند زدم .
..:باشه موچی .فردا می بینمت.بازم تولدت مبارک.
همونطور که داشت به سمت انتهای خیابون می رفت دسشو تکون داد.اینقدر بهش نگاه کردم که تو پیچ خیابون گم شد.
بعد از امتحان دانشگاه به خودم قول دادم اعتراف کنم که دوستش دارم. فرقی نداره جوابش چی باشه.
می دونم که کنار هم می مونیم.
دیگه نمی تونم از ترس از دست دادنت سکوت کنم.
لبخند تلخی زدم.
..............خب امیدوارم شروع داستان رو دوست داشته باشید.پارت اول کوتاه بود به این دلیل که داستان در پارت اول تا همینجا بیشتر نباید جلو می رفت.
نظرات شما برای من ارزشمنده.
پس لطفا نظر بدید و اگر دوست داشتید ووت یادتون نره:)
YOU ARE READING
Black (bts ff)
Fanfictionیه زمانی هست که احساس خوشبختی می کنی اما درست تو همون لحظه همه چیز مثل یه رویا به پایان می رسه و کابوس شروع می شه اما وای به حال روزی که این کابوس ،به واقعیت زندگی تو تبدیل بشه. جیمین یک پسر بچه ی دبیرستانی شاد و مهربون که با وجود اینکه خیلی پولدار...