شش سال بعد ..
کره ی جنوبی ،سئول ،۲۰۲۱
...:
جلوی تخته ایستادم و به اسامی نگاه کردم. سعی کردم تو ذهنم اطلاعات رو تحلیل کنم.
طی دو ماه گذشته ۹۸ نفر به دلیل مصرف داروی تقلبی جون خودشون رو از دست دادن که اغلب اونها هم بیماری قلبی عروقی داشتن.نکتش اینجاست که اکثر این قربانی ها وضع مالی خوبی نداشتن.پس احتمال می ره که به خاطر قیمت بالای دارو ها رو آورده باشن به بازار سیاه.
بازار سیاه درواقع فضای خرید و فروش دارو های قاچاقیه که معمولا هم یا تقلبی ان یا تاریخ مصرف گذشته.اما این مرگ و میر ها طی این دو ماه خیلی سریع اتفاق افتادن پس قبل از اینکه افراد بی گناه بیشتری جونشون رو از دست بدن باید جلو ی عامل این اتفاق گرفته بشه.
این مرگ و میر ها بیشتر تو خود سئول رخ داده.پس مرکز پخش یا نقطه ی تمرکزشون احتمالا تو خود سئوله.اه لعنتی. بغل گوش خودمون دارن این جنایت رو مرتکب می شن .اون وقت ما ۲ ماهه داریم خودمون رو به در و دیوار می زنیم اما دریغ از یه کلمه که بتونه ما رو به اون عوضیها نزدیک تر کنه.
تق تق تق
..:بیا تو
افسر لی وارد شد و احترام گذاشت
..:آزادی.چه خبری برام آوردی؟
افسر لی: قربان متاسفانه خبر رسید پرونده ی دارو های تقلبی نود و نهمین قربانی رو به خودش اختصاص داده که گویا این یکی موردش با بقیه ی قربانی ها یکم متفاوته.
...: جالب شد. مگه این قربانی فرقش با بقیه چیه؟
افسر لی:خب دقیقا قضیه از اینجا متفاوت می شه که قربانی ،زنی به اسم نام سانگ می بوده که این خانم برعکس قربانی های دیگه وضع مالی خیلی خوبی داشته. در هنگام مرگ هم تو یه مهمونی بوده .وقتی بیشتر پیگیری کردیم متوجه شدیم که این خانم همیشه خودش دارو هاشو از داروخانه خریداری می کرده و امکان نداشت سرو کارش به بازار سیاه بیوفته
که یعنی دارو هاش رو از بازار سیاه نخریده.حالا سوال اینجاست که طبق فرض اول که ساده ترین فرض هم هست اگر این خانم دارو هاشو از یه جای معتبر تهیه کرده ،چطور ممکنه که این دارو ها رو بتونن تو همچین جایی بفروشن. اما حتی اگر دارو هاشو اینبار خودش نخریده ،مطمئنا کسی اونهارو براش تهیه کرده که بازم امکان نداره بدون قصد سراغ بازار سیاه رفته باشه .چون قربانی به اندازه ی کافی پول برای دارو هاش داشت که کسی رو نفرسته سراغ بازار سیاه
.
....:کسی هست که به قربانی نزدیک بوده باشه و شب مهمونی و در زمانی که حالش بد شده،کنارش بوده باشه؟
افسر لی: خب طبق اطلاعاتی که بدست آوردیم متوجه شدیم که خانم نام، اون شب گویا با همسر دومش و پسر خوانده اش که از همسر دومش بود در مهمانی حاضر شده.
...:مقصود از این مهمونی چی بوده؟
افسر لی : گویا یک دور همی کاری بین کارکنان شرکت خانم نام بوده که در خونه ی دوست صمیمی ایشون و شریکشون خانم چا رخ داده.
...:قضیه ی این پرونده یکم مشکوکه .هر چه زود تر ازت می خوام که همسر و پسر خوانده ی قربانی رو به اینجا بیاری .بهشون بگو که در جهت کسب اطلاعات بیشتر می خوام باهاشون حرف بزنم. یجوری محترمانه به اینجا بکشونشون.نمی خوام فکر کنن که بهشون مظنونیم.فعلا زوده.
افسر لی:بله قربان
...:اه راستی یه ملاقات هم با خانم چا ترتیب بده.
بعدم تحقیق کن که این ماه خانم نام دارو هاشو چطوری تهیه کرده.
افسر ری:بله قربان.اه راستی سرهنگ هیون خواستن که بهتون اطلاع بدم که ساعت ۵ عصر به اتاقشون برید. گویا کار مهمی داشتن.
به ساعت نگاه کردم که یه ربع به ۵ رو نشون می داد.
..:باشه. می تونی بری افسر لی.
در اتاق بسته شد.
هوف .دستمو رو صورتم کشیدم.
بالاخره یه نقطه ی شروع تو این پرونده ی لعنتی پیدا شده.من هر جور که شده باید به راز این مرگ های مشکوک پی ببرم. قسم خوردم که خودم با دستای خودم این پرونده رو حل کرده ببندم. بعد ۶ سال این پرونده تنها نقطه ایه که اگر ادامش بدم ممکنه به خطی تبدیل بشه که منو به دلیل وجود اون روز نحس برسونه.
از جام بلند شدم به سمت اتاق سرهنگ راه افتادم.در زدم.
سر هنگ هیون: بیا تو.
رفتم داخل و احترام گذاشتم.
سرهنگ هیون:آزادی افسر کیم. بیا بشین.
نزدیک تر رفتم و روبروش نشستم.
....
به چشمای افسر جوون نگاه کرد.می دونست که این پرونده چقدر برای اون مهمه. خبر داشت که اون پسر تموم رویا ها و آرزوهاشو رها کرد تا به امروز برسه. روزی که بالاخره بتونه خودش با دستای خودش گره از راز اون پرونده ی نا تموم برداره.حالا اون اینجا بود که دوباره خودش با دستای خودش پرونده ی ناتمام قتل خانوادگی پارک رو باز کنه.
تک تک اون لحظات رو خوب یادش میاد.درست شش سال پیش وقتی داشت تو یه روز بارونی از اداره به سمت ماشینش میرفت یه پسر بچه رو نزدیک اداره دید که بی توجه به اطرافش زیر بارون به دیوار حیاط تکیه داده بود و رو زمین نشسته بود . سرش رو زانوش بود و چهرش معلوم نبود اما می شد فهمید که سن زیادی نداره.بعد از اینکه ۵ دقیقه از دور به پسر نگاه کرده بود متوجه شد که اون پسر اصلا تکون نمی خوره. با کنجکاوی به پسر نزدیک شده بود و چندین بار صداش کرده بود.عجیب بود که زیر این بارون سنگین اون پسر حتی یه تکون کوچیکم نخورده بود.بعد از اینکه خم شد تا لمسش کنه پسر بی حال گوشه ی دیوار رو زمین سر خورده بود. چهرش به سفیدی می زد. خوب یادشه که چطور با عجله اون پسر رو از رو زمین بلند کرده بود و به بیمارستان نزدیک اداره برده بود.
فلش بک شش سال قبل
۲۰۱۵ ،کره ی جنوبی ،بوسان
به چهره ی رنگ پریده ی پسر روی تخت بیمارستان نگاه کرد. لباسهای سر تا سر مشکی و صورت رنگ پریدش و چشمای ورم کردش داشت داد می زد این پسر لحظات خوبی رو تجربه نمی کنه.انگار ندیده و نشناخته یه حس آشنا نسبت به پسر روبروش داشت.یه احساس نگرانی عجیب . دکتر گفته بود که می شه حدس زد پسر بیچاره این روزا خوب غذا نمی خوره و علت بیهوشیش هم یه حمله ی عصبی بوده. همینطور به پسر نگاه می کرد که متوجه شد پلکاش تکون می خوره.
به چشمای پسر روی تخت نگاه کرد.ناگهان احساس کرد غم عجیبی از سمت اون چشم ها بهش منتقل می شه .انگار درد پسر اونقدر سنگینه که نتونسته خودش رو درون سینه ی پسر مخفی کنه و به خاطر همین از چشم هاش به بیرون نفوذ کرده.پسر با چشم های دردمند به سردی بهش نگاه می کرد.از تعجب یه دقیقه یادش رفت که چطور وضعیت رو توضیح بده .
افسر هیون:ام خب فکر کنم یادت نمیاد که چه وضعیتی داشتی و چرا اینجایی.درواقع من افسر هیون هستم و تو رو درحالی که بیهوش بودی نزدیگ اداره پیدات کردم.
با گفتن این جمله انگار پسر یادش اومده بود که چه اتفاقاتی رخ داده و غم چشماش حتی سنگین تر شد.
پسر: چرا نجاتم دادی؟من به کمک هیچ کدومتون احتیاجی ندارم. حالم از همتون به هم می خوره.حالا هم تنهام بذار .
چرا این جملات ناراحتش نکردن؟چرا حس می کرد اون پسر الان می تونه هر جور که بخواد گله کنه؟
افسر هیون: مشکلی نیست که اگر از من و همکارام بدت میاد.اما این که زیر بارون نشستی و منتظری که بمیری دلیل نمی شه که بقیه هم نسبت به مردن یه نفر در مقابل خودشون بی توجه باشن.
پسر:بقیه آره.ولی تو و همکارات حق ندارید اینو ادعا کنید.شمایی که نسبت به مرگ بقیه بی توجهید و راحت فراموش می کنید که چه اتفاقی افتاده .بعدم به خاطر نجات جونتون از خون بقیه می گذرید و اونایی رو که چشم انتظارن تا بفهمن عزیزشون رو چرا از دست دادن پشت سر می ذارید و بعدم فرار می کنید.
افسر هیون:خب همه مثل هم نیستن.اگر یکی خواسته این رفتار رو انتخاب کنه دلیلی نداره که بقیه هم مثل اون باشن.
پسر:هه.یعنی داری می گی تو اون اداره ی خراب شده فقط یه نفر از علت مرگ خانواده ی پارک خبر داشت و همون یه نفرم تصمیم گرفت پرونده رو ناتموم ببنده. نه؟ مسخرست
متوجه شد که این پسر احتمالا یه نسبتی با اون خانواده ی معروف که خبر مرگ مشکوکشون بر اثر اتش سوزی، هفته ی پیش تو بوسان ترکیده بود ،داره.
YOU ARE READING
Black (bts ff)
Fanfictionیه زمانی هست که احساس خوشبختی می کنی اما درست تو همون لحظه همه چیز مثل یه رویا به پایان می رسه و کابوس شروع می شه اما وای به حال روزی که این کابوس ،به واقعیت زندگی تو تبدیل بشه. جیمین یک پسر بچه ی دبیرستانی شاد و مهربون که با وجود اینکه خیلی پولدار...