از دید نامجون
چشمامو آروم باز کردم. اولش همه چیز محو بود. پلک هام رو یکم بستم و باز کردم که کم کم تصویرا برام واضح شد.
سعی کردم بفهمم کجام.
خواستم بلند شم که درد کشنده ای رو تو کِتفم احساس کردم.
آخ. لعنتی فکر کنم تیر خوردم.آخرین تصویری که یادمه اینه که داشتم اون جوءِ حرومزاده رو تعقیب می کردم.فلَش بک:
با اولین شلیک درست وسط پیشانی ، اون بادیگارد درشت هیکل در عرض یک ثانیه محکم به زمین افتاد.
خون از محل عبور گلوله سرازیر شد و کفش ها رو کثیف کرد.
اون بادیگارد با چشم های باز به استقبال مرگش رفته بود و حتی فرصت نکرده بود چشماشو ببنده.همه ی بادیگاردهاش تفنگ هاشون رو با ترس به سمت جئون بزرگ هدف گرفتن.
اون با کمال آرامش رو اون جایگاه شاهانه نشسته بود و یک پاش و روی پای دیگه اش انداخته بود. به طور ماهرانه ای با حرکت جام توی دستش شرابی درست به سرخی خونی که زیر پاهاش جریان داشت ،توی جام می رقصید در حالی که با نگاه خیره و سردی با پوزخند گوشه ی لبش به چشم های آبی اون نگاه می کرد.
جونگوک: خب خب .نمایش جالبی بود جو.لذت بردم. فرض رو بر این می ذارم که تا الان تو بازیگر این نمایش بودی و من تماشاچی.اما خب می دونی که من صبور نیستم.
دستش رو زیر سرش گذاشته و با سرگرمی به چشم های لرزونش نگاه کرد.
جونگوک: هه. خیلی حوصله سر بر بود.صدای لرزونش به گوش رسید.
جو: مم.. منظورت چیه جئون؟ دیوونه شدی؟
خودت خوب می دونی که اگر بلایی سر من بیاد آلمانیا سکوت نمی کنن.نگو که نمی دونی مافیای آلمان رو کی می چرخونه.با سرگرمی به اون خوک کثیف نگاه می کرد.
نگاهش رو سمت دختری که از ابتدا با اون اومده بود چرخوند.
نیشخند رو لبش ظاهر شد و چشم هاش برق زد.
جونگوک:اوه.جو نگو که فکر کردی می تونی با همراه کردن دختر مافیای آلمان اونارو رام خودت کنی؟ اوه .هه هه هه .جوءِ بیچاره
دستشو به سمت دختر سرخ پوش گرفت. با حرکت انگشتاش دختر رو به سمت خودش فراخوند.
دختر که تا اون موقع کنارش بود و با انگشت اشاره گردنش رو لمس می کرد از رو دسته ی مبل بلند شد و خرامان و درعین حال با قدم های محکم از کنارش عبور کرد.
با نگاه گیج و متحیرش به اون دخترک لعنتی نگاه کرد که بدون توجه و پشت به اون داشت به سمت اون جئون لعنتی قدم بر می داشت.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Black (bts ff)
Fanficیه زمانی هست که احساس خوشبختی می کنی اما درست تو همون لحظه همه چیز مثل یه رویا به پایان می رسه و کابوس شروع می شه اما وای به حال روزی که این کابوس ،به واقعیت زندگی تو تبدیل بشه. جیمین یک پسر بچه ی دبیرستانی شاد و مهربون که با وجود اینکه خیلی پولدار...