معامله

83 17 6
                                    

کره ی جنوبی بوسان ،زمان حال

ماشین رو پارک کرد .شانس آورده بود که ماشینش
با وجود اون تصادف هنوز هم  کار می کرد.
نفس عمیقی کشید .سرش رو از روبروش چرخوند و به سر در آرامگاه خیره موند.هنوزم بعد از شش سال هضم اون عبارت خیلی سخت و غیر ممکن به نظر میومد.سعی کرد بغضش رو نادیده بگیره. اومدنش به این شهر نفرین شده باعث شده بود که تا الان شخصیتی که تو این شش سال برای خودش ساخته بود رو کنار بذاره .اون تا الان چندین بار ناخودآگاه اشک ریخته بود.
سعی کرد با تکون دادن سرش افکار مضخرف رو از ذهنش خارج کنه.دلش نمی خواست جیمین این شخصیت ضعیفش رو ببینه. اون به جیمین قول داده بود انتقامش رو بگیره.حالا بعد از سه سال نمی خواست اشک هاش رو به رفیقش نشون بده.
با ورودش مستقیم به سمت جایگاه سوم حرکت کرد و مقابل اون قاب ایستاد.قاب عکس به خوبی اون لبخند زیبا و نگاه نقره ای رو قاب گرفته بود.
اگر از تهیونگ می پرسیدن که الان چه حالی داری
بی شک جواب می داد حس می کنم نباید الان زنده می بودم.حسرت بزرگی که تو سینش بود اون رو وادار می کرد به این جور چیزا فکر کنه.انگار تو یه لحظه اونو از همه ی چیزایی که داشت به زور جدا کردن و حالا دیگه امکان نداشت بتونه دوباره اون هارو داشته باشه. اون خلاء بزرگ که از نداشتن اون نگاه و لبخند درش به وجود اومده بود حس تهی بودنو به وجودش القا می کرد.آره خب .از نظر خودش ،تهیونگ واقعی هم شش سال پیش همراه اون لبخند ناپدید شده بود.
با نگاه کردن به اون نگاه نقره ای با وجود حس کشنده ای که درونش رخنه کرده بود سعی کرد لبخند بزنه.لب هاش کج و کوله شد و لبخند ناقصی رو به نمایش گذاشت.بعد از شش سال اون لبخند زدن رو هم فراموش کرده بود. صدای گرفته و بمش از ته گلوش بیرون اومد.
..:سلام جیمینا. تولدت مبارک موچی.اونجا راحتی؟ رفیق نیمه راه .فکر کنم اونجا بیشتر از من بهت خوش بگذره مگه نه رفیق؟
نفس هاش بیشتر و عمیق تر شدن.می خواست به هر طریقی شده جلوی اون اشکای مزاحم رو بگیره.
..:حس می کنم وعده ای که بهت دادم  داره تکمیل می شه.
جیمینا یه بار دیگه هم می گم نمی ذارم نبودت بدون جواب بمونه.نمی ذارم رنجی که کشیدی با سکوت بگذره.نمی ذارم. حت..حتی اگر به قیمت نبود خودم تموم بشه.
خنده ی غمگینی از بین لب هاش بیرون اومد.
:تازه اینطوری زود تر می بینمت.دلم برات تنگ شده.فکر کنم دیگه الان خودت بدونی حسم بهت چی بود.البته هنوزم همونه.
شیش سال پیش که بهم گفتی بیا همیشه با هم باشیم و بعدش اونطوری از زندگیم محو شدی با خودم گفتم چه دروغ محضی.ولی الان می فهمم که من و تو همیشه به هم فکر می کنیم پس طبیعیه که همیشه با هم باشیم نه؟
...........
کره ی جنوبی،سئول،زمان حال ،باند ققنوس

با توقف ماشین، راننده به سرعت پیاده شد و در ماشین رو براش باز کرد.

اول از همه کفش های مشکی و براقش دیده شد و بعد از اون قامتش به طور کامل نمایان شد.
نفس عمیقی کشید و با سفت کردن کراواتش به راه افتاد. طبق معمول همیشه مشاورش پشت سرش و در کنارش و محافظانش کمی عقب تر از اون حرکت کردن.
با ورودش به لابی اون کلاب با کلاس که صاحبش خودش بود،همه ی کارکنان اونجا دربرابرش تعظیم کردن و احترام گذاشتن. بدون توجه به اونها با نگاه سرد و جدی مشاورش رو به سمت خودش فراخوند.

Black (bts  ff)Where stories live. Discover now