کره ی جنوبی،سئول،زمان حال،عمارت باند Black
.....
از صبح که بیدار شده بود همهمه و سر و صدا هایی رو که از طبقه ی پایین می اومد می شنید. انگار همه داشتن برای اومدن رهبرشون حاضر می شدن.خیلی از اون ها تا به حال حتی اونو از نزدیک ندیده بودن ولی همه اشون آوازه ی اقتدار و صلابت و نفوذ رهبرشون رو شنیده بودن.خیلی ها مشتاق بودن که حتی شده چهره ی اون رو با وجود ماسک رو صورتش ببینن.
خیلی هام استرس داشتن اما یه چیز مشترک تو همشون این بود که بی صبرانه مشتاق اومدنش بودن.
اونم مثل همه ی افراد اون عمارت منتظر بود .با این تفاوت که اون سال ها در کنار اون شخص زندگی کرده بود.اون حتی چهره ی Blackرو دیده بود و در شرایط سخت کنارش بود و الان درست بعد از یکسال که به فرمان خود Black ازش دور شده بود و به کره اومده بود تا دستورشو انجام بده ، درست بعد از یکسال می خواست دوباره ببینتش. درسته که همیشه دیگران فکر می کردن آدم بیخیال و سردیه ولی خودش می دونست که بدجور مشتاق دیدن اون چشم هاست.
شاید حتی بشه گفت دلش برای دوست روزای سختش تنگ شده.
جلوی آینه ایستاد و سعی کرد کراوات نقره ای رنگ رو به بهترین نحو ممکن ببنده. مثل همیشه در موقعیت های رسمی کت و شلوار مشکی تنش بود و حالا می خواست با اون کراوات نقره ای تیپشو تکمیل کنه.
در اتاق به صدا دراومد و بعد صدای خدمتکار جوانی به گوش رسید.
..: قربان خبر رسیده که مستر وارد کره شدن و تا نیم ساعت دیگه به عمارت میان. همه باید در سالن اصلی منتظر ایشون باشن.
نگاه جدی و آرومش رو از قاب آیینه برداشت و با قدم های محکم به سمت در رفت.مثل اینکه بعد از یک سال حالا فقط نیم ساعت تا دیدار اون باقی مونده بود.
...
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم. بعد از آخرین ملاقاتی که با اون داشتم هنوز نتونستم ببینمش.همیشه تو این یه سال از خودم پرسیدم که چرا یهویی منو از خودش دور کرد؟ منی که پا به پاش جلو می رفتم رو فرستاد اینجا تا به عنوان هکر اصلی مهره های سوخته رو از زمین بیرون کنم ولی حتی یه بار هم حاضر نشد مستقیم باهام تماس بگیره .
ارتباطش رو با اطرافش کمتر کرد و ملاقات با خودش رو سخت تر و غیر ممکن تر.
چرا خودتو از همه دور کردی و دقیقا مثل قرص ماه تو آسمون، غیر قابل دسترس شدی؟
این سوالی بود که تا یه ماه پیش از خودم می پرسیدم.هی با خودم تکرارش می کردم تا به جواب برسم اما یه ماه پیش وقتی گفتی هر کس بخواد می تونه با قول وفاداری ابدی گروه رو ترک کنه ؛ فهمیدم که اینجا برای تو پایان راهیه که شش سال پیش شروع کردی. فهمیدم می خوای پایان رو برای همه آسون کنی .ولی هر کی ندونه من که می دونم با خودم چند چندم.من با تو راهو شروع کردم و با تو هم راهو به پایان می برم.
درست شش سال پیش آگوست با ملاقات تو زاده شد و اگر قرار باشهBlack به پایان برسه پس آگوست هم وجود نداره.
من تصمیم گرفتم با اون تا آخرش برم و مهم نیست چه اتفاقی بیفته.
داشتم تو ذهنم آخرین تصمیم مهم زندگیم رو مرور می کردم که متوجه شدم خیلی وقته که مسیر اتاق و پله هارو طی کردم و الان تو سالن اصلی عمارت از پنجره ی بزرگ به در اصلی حیاط خیره شدم تا باز بشه و بعد از یک سال ببینمش.
...
همونطور که گوشی رو از کنار گوشش پایین می آورد از پله ها به سمت سالن اصلی پایین می اومد که چشمش به اون رسید.مثل همیشه تیپش کاملا مشکی بود و رو به پنجره و پشت به اون ،در حالی که دستاش داخل جیبش بود ،ایستاده بود و معلوم نبود به کجا خیره شده. تصمیم گرفت اول به اون خبر جدیدی که بهش دادن رو برسونه. رَن خوب می دونست که آگوست بیش از هر کسی منتظرِ دیدارِ Black .
......
تو افکار خودش غرق بود که متوجه حضور شخص دوم کنار خودش شد.بدون اینکه چشماشو بچرخونه صدای سردش به گوش رسید.
آگوست: چیزی شده؟
رَن: همین دو دقیقه پیش تلفن زنگ خورد.کای بود.خبر داد که Black ناگهانی تصمیم گرفته مستقیما به بوسان بره و نمی خواد به عمارت بیاد.کای هم می دونست که ما منتظریم که ببینیمش ،خبر داد قبل از اینکه حرکت کنن به دیدنش بریم. خواستم بپرسم ببینم میای بریم یا منتظر می مونی تا از بوسان برگرده؟
بالاخره سرش رو برگردوند و صدای قاطعش به گوش رسید.
آگوست:منتظر چی هستی؟ راه بیوفت .می خوام از نزدیک ببینمش.
KAMU SEDANG MEMBACA
Black (bts ff)
Fiksi Penggemarیه زمانی هست که احساس خوشبختی می کنی اما درست تو همون لحظه همه چیز مثل یه رویا به پایان می رسه و کابوس شروع می شه اما وای به حال روزی که این کابوس ،به واقعیت زندگی تو تبدیل بشه. جیمین یک پسر بچه ی دبیرستانی شاد و مهربون که با وجود اینکه خیلی پولدار...