مرز هوایی کره جنوبی،زمان حال
چشماشو بست و سعی کرد نفس عمیقی بکشه.داشت به سرزمینی بر می گشت که خاطرات تلخ و شیرین زیادی اونجا داشت .البته خاطرات روز های آخر همشون محو بودن یا اگرم چیزی یادش بود ذهنش با مکانیزم دفاع از خود سعی کرده بود اون خاطرات نحس رو فراموش کنه. البته خب زیادم موفق نبود و همین شکست ذهنش تو فراموشی خاطرات بود که باعث شده بود اون الان یه همچین شخصیت و جایگاهی داشته باشه.آره .اون الان تبدیل شده به بزرگترین رهبر مافیای روسیه. طبیعتا نمی تونست به خودش اجازه بده که بقیه فریبش بدن به همین دلیل بود که هر کس برای اولین بار باهاش رو برو می شد بدون اینکه حتی چشاشو از پشت اون ماسک عجیب ببینه می تونست هاله ی محکم و غیر قابل نفوذ اطرافش رو با تک تک سلولاش حس کنه.آره خب . اون غیر قابل نفوذ بود و قرار نبود کسی بتونه بهش نفوذ کنه .البته همه چیز گاهی استثناء داره.
..:رئیس
داشتم سعی می کردم خودمو از غرق شدن تو خاطرات نحس نجات بدم که با صدای کای ،مشاورم انگار یه تلنگر من رو از کابوس نجات داد. به یکباره اون صدای سرد و ممتد که تو گوشم سوت می کشید خاموش شد و من تازه تونستم نگاهم رو که خشک شده بود به اطراف بچرخونم که متوجه شدم هواپیما فرود اومده و من الان درست تو خود جهنمم.
همون جهنمی که چند سال پیش بدون اینکه خودم متوجه بشم منو از اونجا بیرون بردن و الان دوباره با پای خودم به اونجا برگشتم. تنها دلیل برگشتم کارای نیمه تمومی بود که اینجا داشتم.این خاک منو طللسم کرده و من مطمئنم تا زمانی که طلسم نشکنه من حق مردن ندارم.برای همینه که باید بر می گشتم.آره من باید بر می گشتم تا بتونم با شکسته شدن اون طلسم نحسی که این خاک برام تعیین کرده ،ریسمان هاشو که به اجبار منو به اینجا وصل کرده از دور بدنم ،دور کنم و بعد با خیال راحت اینجا رو ترک کنم.با چشمای سوالی به مشاور نگاه کرد
...:خب ما الان در مرز کره هستیم . رَن پیام داد که مقدمات حضور شما فراهم شده و اونا منتظر مان.
...
کمربند ایمنی رو باز کردم. بالاخره تونستم نفس بکشم.تازه متوجه شدم از وقتی بدنم این هوا رو نفس کشیده ،نفسام منقطع و کوتاه شده. انگار حتی قلبم از پذیرش اکسیژنی که توی این هوا هست خود داری می کنه و الان داره برای زندگی کردن دست و پا می زنه.
...
از رو صندلی هواپیمای شخصیش بلند شد و به سمت در خروج حرکت کرد. در حین راه رفتن ،مشاورش اون ماسک عجیب و بی هویت رو به سمتش گرفت.ماسک رو برداشت و اون رو به صورتش زد.از وقتی اون ماسک روی صورتش قرار می گرفت انگار شخصیت جدیدی زاده می شد. شخصیتی که سعی داشت نقص ها و ضعف شخصیت بدون ماسک رو بپوشونه. آره خب. قطعا کسی که بقیه اون رو با اون ماسک مشکی می شناختن بِلَک بود .کسی که کل مافیای روسیه به اسمش سوگند وفاداری خوردن و خائنین به دستش به سزای عملشون می رسیدن.
YOU ARE READING
Black (bts ff)
Fanfictionیه زمانی هست که احساس خوشبختی می کنی اما درست تو همون لحظه همه چیز مثل یه رویا به پایان می رسه و کابوس شروع می شه اما وای به حال روزی که این کابوس ،به واقعیت زندگی تو تبدیل بشه. جیمین یک پسر بچه ی دبیرستانی شاد و مهربون که با وجود اینکه خیلی پولدار...