جیمین:
به راه رفتن ادامه داد. درحالی که دستش پلاک دور گردنش رو لمس می کرد ،لبخند رو لباش عمیق تر شد.
از موقعی که به دنیا اومد ،کسی رو به جز تهیونگ کنار خودش نداشت.همیشه با تهیونگ می خندید،باهاش گریه می کرد،بچه که بودن همیشه یا جیمین خونه ی تهیونگ بود یا تهیونگ خونه ی جیمین .نصف شبا رو از خستگی کنار هم خوابشون می برد؛تا اینکه خانواده ی تهیونگ چهار سال پیش یهو تصمیم گرفتن به خاطر نزدیکی به شرکت تازه تاسیسشون خونشون رو عوض کنن.اون موقع جیمین و تهیونگ سال آخر راهنمایی بودن .جیمین هنوزم که یادش میاد، به خاطر سختیایی که اون سال به خاطر جدایی ناگهانی تهیونگ متحمل شد، قلبش سنگین می شه.خوشبختانه اونا تونستن با رفتن به دبیرستان دوباره کنار هم باشن.این بار حتی رابطه ی عمیق تر و نزدیک تری داشتن.می گن آدما وقتی از هم دور می شن ، تازه قدر همو می دونن و به ارزش بودن دیگری پی می برن و اونا حتی بیشتر از قبل به هم وابسته شدن.
کودکی،دوران مدرسه و الان هم دانشگاه.اون ها همیشه با هم بودن و می خوان که این بودن همیشه باشه.(البته اگر بازی های زندگی بهشون اجازه بده.)
..:همینطور که تو فکر بودم،متوجه شدم که به ایستگاه رسیدم.سوار اتوبوس شدم تا بتونم به خونه برم. البته خب محله ی ما یه محله ی پولدارنشین بود برای همین مجبور شدم چند باری سوار تاکسی بشم تا به عمارت برسم.
زنگ رو زدم.اما برخلاف همیشه که خدمتکار جوابمو می داد و با احترام به داخل دعوتم می کرد،در بدون کوچک ترین حرفی باز شد .یه حس عجیب بهم دست داد.نگرانی که صبح داشتم دوباره به سراغم اومد. در حیاط رو باز کردم.با صحنه ی عجیب تری مواجه شدم.حیاط عمارت که چند ماهی بود به خاطر دستور بابا پر از نگهبان بود ،حالا غرق در سکوت شده.حتی سرایدار هم که همیشه تو حیاط بود ،الان خبری ازش نیست.نگرانیم شدید تر شد،ضربان قلبم رو حس می کردم.انگار می خواد از سینم بزنه بیرون.
..:نه جیمینا ،قرار نیست اتفاق خاصی افتاده باشه.بابا به خاطر تولد تو یا نگهبانارو مرخص کرده یا همرو به کار گرفته تا جشن رو فراهم کنن.قرار نیست اتفاق خاصی دیگه ای افتاده باشه.
مسیر حیاط رو به سرعت طی کردم.حدود سه دقیقه بعد به در اصلی عمارت رسیدم.هیچ صدایی نمیاد.عجیب تر شد. همیشه سر و صدای کارگرا و خدمتکارا از بیرون به گوش می رسید.دستم رو با تردید جلو بردم تا زنگ در عمارت رو بزنم.اما متوجه شدم که در کمی بازه. دستم می لرزه .خدایا این دیگه چه شرایطیه. آروم درو باز کردم و به داخل رفتم .در رو بستم و سرم رو بالا آوردم.حتی صدای سکوت هم شنیده نمی شه.یه جور حس سرما ی عجیب،یه بی روحیه خاص وجودمو فرا گرفت. پله های عمارت، رو به طبقه ی بالا مسکوت تر و رعب انگیز تر به نظر اومد.تصمیم گرفتم اول طبقه ی اول رو نگاه کنم.سرمو چرخوندم و بعد از طی کردن ورودی به سمت چپ چرخیدم و سرمو بالا آوردم.
.....
با بالا آوردن سرش،خون تو رگ هاش خشک شد،قلبش دیگه نزد.این ور ،اون ور، خدایا این یه کابوس دیگه؟ مگه نه؟داری باهام شوخی می کنی؟ خیسی روی لباش اونو به دنیا که نه ،برزخ برگردوند.داشت گریه می کرد.مبهوت گریه می کرد.هیچ درکی از اتفاقی که داره میوفته نداشت.این درست مثل یه کابوسه که یهو توش پرت شدی. همهی کسایی که می شناخت ،خدمتکار تپل و بامزه ای که جای مادر دومش بود،راننده ای که صبح با لبخند همراهیش کرده بود،آشپز بداخلاق اما بانمک،خدمتکار جوونی که صبح از خواب بیدارش کرده بود ،جیمین یادشه که چقدر برای ازدواجش با پسر جوونی که باغبون عمارت بود ،ذوق داشت...همشون جوری خوابیده بودن که انگار قرار نبود دیگه بیدار شن.زمین غرق در خون .همه جا بوی خون و آهن پیچیده بود .همه ی اون آدما که جزو خاطراتش بودن ،الان همشون مردن.آره مرگ ،این بویی بود که از وقتی پاشو تو عمارت گذاشت به مشامش رسید.اما انگار جیمین تازه فهمیده بود این بو ،بوی مرگه. چشمش جلو تر رفت.این امکان نداره. نه ،نه این یه دروغه.
اشکاش تند تر می ریخت .صداش در نمیومد.عین آدمای مبهوت ، فقط نگاه می کرد.
مادر عزیزش که صبح با لبخند همراهیش کرده بود الان وسط سالن عمارت ،روی صندلی با طناب بسته شده بود.پدرش هم کنار مادرش.ولی معلوم بود که اینقدر ضربه دیدن حتی نمی تونن سرشونو تکون بدن.صورت قشنگ مادرش از اشک خیس بود.چهره ی پدرش از درد جمع شده بود.انگار در عرض چند ساعت، چندین دهه پیر تر شدن.
KAMU SEDANG MEMBACA
Black (bts ff)
Fiksi Penggemarیه زمانی هست که احساس خوشبختی می کنی اما درست تو همون لحظه همه چیز مثل یه رویا به پایان می رسه و کابوس شروع می شه اما وای به حال روزی که این کابوس ،به واقعیت زندگی تو تبدیل بشه. جیمین یک پسر بچه ی دبیرستانی شاد و مهربون که با وجود اینکه خیلی پولدار...