Chapter 1

9.1K 627 27
                                    

-سلام من امی هستم , هررریی???

لبخند از روی لبای امی افتاد و جایگزین شد به صورت شوکه شده)یعنی شکه شد(.اون با چشمای گشاد به هری خیره شد.هری کیفشو روی زمین انداخت و چشمای سبزش مثل امی گشاد شد.

-امی?تو اینجا چیکار می کنی?

هری به امی نزدیک شد ولی امی هنوز واستاده .هردوشون از دیدن همدیگه بعد از مدت طولانی سوپرایز شدن.

-من اینجا چیکار می کنم?تو اینجا چیکار می کنی?

امی به هری اشاره کرد ,هری جوابی نداد ولی امی واسه چند تانیه فکر کرد و چشاش دوباره گشاد شد.

-بهم نگو که تو هم اتاقیه منی!!

هری نیش خندی زد و همین جواب سوال ای بود.

-مدت زیادیه که همو ندیدیم عشقم.

هری گفت و امی چشاشو چرخوند.

-پس بغل من کجاست?

هری دستاشو برای امی باز کرد ولی امی دستاشو کنار زد و با فریاد از اتاق رفت بیرون.

-باشه امی ولی یادت باشه که ما الان با هم زندگی می کنیم پس دیر یا زود با هم صحبت می کنیم.

هری برای امی داد زد تا صداشو بشنوه

-تو به زودی بر می گردی امی

هری اینو گفت و یه نیش خند زد.

الان همه چیزی که امی بهش فکر می کنه اینه که اون الان چیکار می خواد بکنه??

Roommates(Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora