Chapter 9

3.9K 372 32
                                    

امی

من داشتم برای شب با هری اماده می شدم و من بی صبرانه منتظرشم.یکجورایی بیرون سرده ولی نه خیلی،برای همین من تصمیم گرفتم که یه سوئیشرت بپوشم با جین جذب و کفش ون مشکیمو(بالا توی تصویر دو و سه عکسه کفشا هست)در کل ساده .من صدای درزدن رو شنیدم.و معلومه که اونه.من به سمت در رفتم و اونو بازش کردم تا هری خوشتیپو ببینم.

بله من گفتم خوشتیپ چون چه ازش خوشت بیاد چه متنفر باشی نمیتونی اینو انکار کنی که اون جذابه.

اون یه شلوار لی مشکی جذب با یه کلاه مشکی و یه تی شرت سفید تنش بود.لعنتی هرچقدرم که بدم بیاد از اینکه قبول کنم اون باعث میشه نفسم بندبیاد حتی با اینکه اینجوری لباس پوشیده.

-اماده ای عزیزم؟

اون اینو با لبخند گفت و من سرمو به نشونه تاکید تکون دادم و پیش خودم خندیدم.

- من اماده ام

___________

- خوب تو چطوری؟

اون از من پرسید و من بهش لبخندزدم و متوجه شدم که یکم نگرانه ولی نمیدونم چرا.

-این سومین باره که امشب از من این سوالو می پرسی.خوبم ،ممنون

من با خنده بهش اینو گفتم.

-خوب تو مثله همیشه خوشگل بنظر میرسی امی.

اون اینو گفت و من به یه جای دیگه نگاه کردم و بعدش به هری نگاه کردم که به من ذل زده بود.من سرفه کردم و اون نیشخند زد.ما داشتیم از توی پارک رد میشدیم.

-می خوای اینجا بشینی؟

من ازش پرسیدم و به نیمکت اشاره کردم هری با سرش جواب مثبت داد و ما به سمته نیمکت حرکت کردیم و روش نشستیم.

-تو چرا می خوای شبتو با من بگذرونی؟منظورم اینه که من خیلی خسته کننده ام.

من اینو گفتم و هریم واسه همین خندید.

-چرا یه جوری رفتار می کنی انگار قبلا همدیگرو ندیدیم؟

اون پرسید و من شونه هامو بالا انداختم.

-امی تو خسته کننده نیستی.

-ولی معلومه یه دلیلی هست که تو خواستی ما امشبو با هم وقت بگذرونیم.

-نه

اون به سادگی جواب داد و من ابروهامو انداختم بالا و بهش نگاه کردم و اون به یه سمته دیگه نگاه کرد.

-خوب پس

من بلند شدم و اون با تعجب به من نگاه کرد.

-من دارم میرم خونه چون حوصلم سر رفته و توام اصلا بامزه نیستس هری

من نیشخند زدم و اون اه کشید.

-نه بمون من به تو نیاز دارم.

Roommates(Persian Translation)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora