part8

1.4K 188 8
                                    


جونگ کوک به معنای واقعی کلمه داغون بود اون از سر خوشی وارد لیتلیش نمیشد اون از سر بیچارگی و فشار زندگی وارد اون دنیای شیرین میشد تا کمی هم که شده از این دنیای بی رحم فاصله بگیره و حالا امروز اتفاقی براش افتاده بود که ضربه بدی به روحیاتش زده بود !
باورش نمیشد چنان آدم های چندشی تو دنیا وجود دارن اون آدم همسن پدربزرگش بود !


همینجوری که تلاش میکرد خودشو قوی نشون بده دستاشو دور پاهاش حلقه کرده بود و سرشو روی زانو هاش گزاشته بود و تلاش میکرد گریشو بند بیاره و به این فکر میکرد که نباید به جین هیونگش چیزی بگه و باید هیونا نوناش رو هم متقاعد کنه که چیزی به برادرش نگه البته اگه تو این ۱ ساعت خوابی که با کابوس به پایان رسیده بود چیزی به برادرش نگفته باشه چون با گفتن حقیقت قطعا هیونگش قبول نمیکرد دیگه کاری انجام بده و اینکه اون نمیخواست با گفتن این موضوع فکر هیونگش رو درگیر خودش کنه اونا به اندازه کافی درگیری داشتن !



ذهن کوک خسته بود و دیگه تحمل بزرگ بودن رو نداشت اون میخواست وارد لیتلیش بشه تو دنیای کودکانه ای که درگیریش آشتی کردن با عروسک بانی عزیزش باشه غرق شه و به مشکلات این دنیای کثیف فکر نکنه پس این کارو کرد چشماشو بست و چند دقیقه بعد این کوک کوچولو بود بدون توجه به خیسی چشماش لبخندی به لب داشت و به طرف در میرفت تا هیونگش رو پیدا کنه


با هیجان در رو باز کرد و به شلوغی بار و موزیک کر کننده اهمیت نداد و یه راست به طرف آشپزخونه رفت اونجا هیونگش داشت ظروف رو تو پایین ترین طبقه کابینت میزاشت رفت و از پشت بغلش کرد


_ بومممم سوپلایزز هیونگ ببین تی اینجاست ! پرنس خودت اینجا وایساده و منتظره تا تو بلاش نودل پنیری مولد علاگشو دلست کنی اه لاستی بانی تجاست؟ من اون لو میخام ! اون الان تنهای و حتما به خواطل چلاگای خاموش تو کونه تلسیده
همینم نکنه هیولا ها خولدنش؟


جین هنگ بود واقعا الان ؟ الان زمانی که کوک تو لیتلیش بره و درخواست بانیشو اونم درحالی که کلی کار سرشون ریخته بکنه نبود پس تلاش کرد با لفظ قاطعی جونگ کوک بزرگ رو بیرون بیاره


_ جونگ کوک الان وقت بازی کردن نیست ازت میخوام بزرگ بشی ما نیاز داریم با هم صحبتی داشته باشیم !


کوک با چشمای درشت شده به جین هیونگ همیشه مهربون که الان با اخم داشت نگاهش میکرد نگاه کرد کمی ترس توی دلش به وجود اومد اون خوب معنی اون نگاه رو میدونست این یعنی اصلا زمان خوبی رو برای بازی انتخاب نکرده چشمای براق از اشکش رو بست و تلاش کرد از دنیایی که فقط دقایق کمی توش پا گزاشته بود بیرون بیاد


دقایقی بعد ابن جونگ کوک بود که روبروی هیونگش ایستاده بود و باید جوری رفتار میکرد که انگار مثل تمام روز های گذشته اتفاق خاصی جز بدو بدو برای بردن مشروبات سر میز ها و تمیز کاری نیافتاده



little kookWhere stories live. Discover now