part14

1.2K 195 42
                                    

میخام بدونم چرا به دکتر نگفتی چه اتفاقی برات افتاده ؟

کوک با ترس به چشمای تهیونگ نگاه کرد

_ من.. من فقط گفتم که یادم نیست

با گفتن این جمله چشماشو از نگاه نافض تهیونگ گرفت نگاه کردن به اون چشم ها و همزمان دروغ گفتن کاری نبود که کوک بتونه انجام بده !

تهیونگ با اخم به کوک نگاه کرد 

_اصلا تو دروغ گفتن خوب نیستی جونگ کوک شی !
یا حداقل تو دروغ گفتن به من و بهتره دیگه به من دروغ نگی چون من قطعا میفهمم
حالا بهتره بگی چه اتفاقی افتاد هوم؟

کوک کم کم حلقه زدن اشک رو تو چشماش حس میکرد مثل اینکه چاره ای جز گفتن حقیقت نداشت هر چند که براش سخت بود یادآوری اون لحظات و ترس از فرو رفتن در دنیای خیالی اش در حضور مردی که معنای خاصی براش در این چند روز پیدا کرده بود
معنایی که خودش هم هنوز درک درستی ازش نداشت فقط اون مرد براش متفاوت بود !

با صدایی بغض دار دوباره به چشمان مصمم تهیونگ نگریست

_ من ...خب راستش  چند .. هاه چند روز پیش یه اتفاقی افتاد اوممممم
یادت.... یادته کجا کار میکردم خب ... یه اتفاقی افتادش

نفس عمیقی کشید در حالی که اشکاش روی گونش سر میخورد  و دل تهیونگ رو به اتش میکشید چشماشو سفت رو هم فشرد و با احساس دست نوازشگر تهیونگ روی کمرش کمی احساس آرامش کرد

_ یه مردی هق یه مردی میخواست به کوکی دست بزنه !
اون کوکی رو سفت بغل کرده بود و به اعضای خصوصیش دست میزد و اون خیلی زشت و بد جنس بود و بوی بدی از دهنش میومد
کوکی خیلی تلاش کرد که از دستش فرار کنه و شکستش بده اما کوکی کوچوعه ببین کوکی که نمیتونه ادم بدا رو شکست بده !

_تهیونگ با بهت داشت به حرفاش گوش میداد و همزمان حرفای همکلاسی دبیرستانش درباره افراد بزرگسالی که به دلایل مختلفی رفتار بچگونه ای در زمانای خاصی پیدا میکنن از ذهنش گذر کرد و در حالی که از اتفاقی که برای کوکی کوچولو معصوم افتاده بود احساس خشم و عصبانیت میکرد
دستاشو مشت کرد و زمانی که دوباره به چهره جونگ کوکش نگاه کرد سعی کرد عصبانیتو کنار بزنه  تا هم اطلاعات بیشتری از کوکی بگیره تا بفهمه اون مرد تا کجاها پیش رفته و هم بچه کوچولوی بغلشو اروم کنه

_ هی من اینجام الان عزیزم و تو تا همیشه تو آغوشم در امانی! میتونی بهم بگی اون موجود زشت دیگه چیکار با کوکی کرده ؟ هومم؟

جونگ کوک کمی جلوتر رفت و در حالی که به خواطر حرفایی که شنیده بود احساس امنیت میکرد تهیونگ رو بغل  و سرشو در سینه ی اون مخفی کرد

_ اون داشت به بوتی کوکی دست میزد و این همون جایی که جینی گفته نباید کسی ببینش یا بهش دست بزنه پس کوکی عصبانی شد و جیغ زد که یهو نونای سوپر من اومد و با عصبانیت اون موجود زشت رو کلی کتک زد  شکستش داد و بعد خب و بعدش

تهیونگ در حالی که کمی خیالش از بابت اینکه کوکی کاملا مورد تجاوز قرار نگرفته راحت شده بود با دیدن لکنت کمی اخم کرد و دست نوازشگرش رو به زیر لباس کوکی برد تا راحت تر کمرش رو نوازش و خس کنه

_ بعدش چی بیبی؟

_ اوم نمید..  نمیدونم کوکی یادش نمیاد بعدش چیشد چرا کوکی یادش نیست بعدش چیشد ؟
هیننن؟ کوکی پیر شده و دیگه نمیتونه خاطراتشو یادش بیاره ؟  

در حالی که داشت فرضیات کودکانش رو بروز میداد و  اشکاش شدت میگرفت و با چشمای بزرگش به تهیونگ نگاه کرد 

_ تهیونگ به خواطر این حالت بامزش لبخندی رو لبش اومد و در همون حال نگران از این که این بچه چرا خاطره بعد از اون اتفاق نداره و با خودش میگفت این حالت طبیعیه؟ شاید یه خواطر فضاییه که بهش وارد میشه ؟ و خودشو به خواطر اینکه بی حوصله داشته به حرفای همکلاسی دبیرستانش گوش میداده لعنت کرد و تصمیم گرفت حتما در این باره تحقیق کنه

_ هی کوچولو برگرد اینجا 

و با دست به رون هاش اشاره کرد

کوکی  تندی اومد و روی رونای عضلانیه تهیونگ نشست و با حالت سوالی بهش نگاه کرد 

_ اشکالی نداره که بعدشو یادت نیست قشنگم چرا داری گریه میکنی ؟ این گریه ها باعث میشه من احساس بدی رو تو دلم داشته باشم تو اینو میخوای ؟

_ نه نه ته ته مهربونه ! کوکی دلش نمیخواد ناراحتت کنه

تند تند اشکاسو پاک کرد و بینی قرمز شدشو بالا کشید

_ خوبه که حرف ته ته گوش میدی ته ته خیلی دوست داره

خب تهیونگ خیلی احساس خوبی با شنیدن اون اسم مخفف تو دلش احساس میکرد ولی نمیدونست که الان چیکار باید بکنه چون مشخصا جین و کوک داشتن لیتل بودن کوکی رو مخفی میکردن فقط باید میرفت پایین پیش جین و میگفت هی من فهمیدم که کوک لیتله !؟
یا خودشو به اون راه میزد و جین رو صدا میکرد تا بیاد پیش کوک ؟

هوف صداداری کشید و نفسشو بیرون داد به موجود دوست داشتنی تو بغلش نگاه کرد و تصمیم گرفت مثل همیشه رویارویی با مشکلاتش رو انتخاب کنه نه پا پس کشیدن

_ بیبی بیا بریم پایین تر پیتزاتو بخوری کوکی عاشق پیتزاست نه ؟ کوکی باید خوب غذا بخوره تا بزرگ شه درسته؟

_ اره اره کوکی عاشق پیتزاست بریم بریم بریم

تهیونگ همینطور که کوک رو بغل میکرد به طرف در رفت و از پله ها پایین اومد و به طرف جایی که آخرین بار جین رو دید رفت 

جین با دیدنشون تو اون وضعیت ابرویی بالا انداخت و زمانی که کوکی دیدش چشماش برقی زد و از بغل ته ته جونش پایین اومد و بغل جین پرید جین فقط شوکه به تهیونگ نگاه میکرد
مصلما متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده فقط امیدوار بود روز اولی از شرکت شوت نشه بیرون !

تهیونگ مثل جین ابرویی بالا انداخت و گفت :

_ فک کنم باید حرف بزنیم ؟

_ اره فک کنم ....













هلو من بازگشتم بعد ۱ماه گفته بودم به محض تموم شدن امتحانا آپ میکنم و فک نکنم نیازی به توضیح اضافه باشه تقریبا ۹۰ درصدمون همین امروز امتحانامون تموم شد تبریک به همه و از این به بعد تند تند اپ میکنممم و سوال همیشگی چطور نوشتم ؟  🙂👩‍🦯👩‍🦯💅

little kookWhere stories live. Discover now