𝐄𝟏

830 116 30
                                    

به اسم روی لباسش فرم طوسیش خیره شده بود، چطور این اسم قشنگ و نادر رو با حروف کوچیک نوشته بودن؟!
اگه میدونست کسی که لباس فرم دبیرستانش و درست کرده کیه، احتمالا با نگاه تحقیر آمیزی بهش میگفت: این اسم باید با حروف بزرگ نوشته میشد، حتی اینم نمیدونی؟!

مادرش به چهارچوب در اتاقش تکیه داده بود و با کوبیدن پاش روی پارکت قهوه‌ای رنگ قصد داشت باعث بشه پسر بیخیالش که به گفته‌ی خودش هر روز محو زیبایی هاش میشه، به عصبی بودنش پی ببره اما متاسفانه اینطور نشد.

زن عصبی نفسش رو بیرون داد و با دستاش به کوله‌ی بنفش پسرش اشاره کرد، برای تاثیر بیشتر حرفش نیاز بود تا کمی صداش رو بلند کنه: پارک جیمین! نکنه میخوای برای روز اول مدرسه‌ات دیر برسی؟! چرا اون کوله‌پشتی رو نمیگیری دستت و پاتو از اتاق نمیزاری بیرون؟!

لبهاش رو غنچه و چشمهای خاکستریش رو درشت کرد، از توی آینه به مامانش نگاه کرد و با لحن مظلومی لب زد: مامان اون کوله زیادی برای شونه های ظریف و بلورین من سنگینه! چرا خودت بلندش نمیکنی که اینو بفهمی؟

خانم پارک بالاخره وارد اتاق شد و کیف سنگین وزن رو از روی تخت دونفره‌ برداشت و توی بغل پسرش انداخت، قسمت های کوتاه موش که کش مو قادر به نگه داشتنشون نبود و پشت گوشش داد تا بتونه چشمای جدیش رو به جیمین نشون بده: جیمین من مادرتم نه خدمتکارت، حالا میری پایین تا برای مدرسه‌ات دیر نکنی!

جیمین دوست نداشت اتاق عزیزش که تقریبا عکس های خواننده و بازیگرای معروف کاغذ دیواریش رو تشکیل داده بود ترک کنه و به جایی بره که بین بچه ها به شکنجه گاه معروفه.

مادرش موهای نه چندان بلند و حالت دار پسرش رو نوازش کرد با لحن فرشته مانندی بهش دلگرمی داد: عزیزم مراقب خودت باش و دوستای جدید پیدا کن.

جیمین اصلا به این حرفای مامانش نیاز نداشت، هرجا میرفت آدم‌های دیگه برای دوست شدن باهاش پا پیش میزاشتن و جیمین همیشه توی دلش اون هارو احمق فرض میکرد، چون فکر میکنن که در حد دوستی با پارک جیمین هستن.

کوله‌ پشتی که سنگینیش ناشی از وجود چندتا کتاب قطور درونش بود و روی شونه‌هاش گذاشت و سعی کرد تعادلش رو بخاطر سنگینی کوله از دست نده و از پشت با زمین سفت اصابت نکنه.

هر پله‌ای که پایین تر میومد بیشتر ذهنش درگیر این میشد که چرا باید اتاقش طبقه‌ی بالا باشه تا هر روز صبح مجبور بشه اینهمه پله رد کنه!

باید یه مسیر پر پیچ و خم و رد می‌کرد تا به سالن برسه‌.
توی خونشون حتی یه دونه تابلو خانوادگی هم پیدا نمیشد.
کلا مادرش به پر کردن در و دیوار با عکس علاقه‌مند نبود و خب اون کسی بود که حرف آخر رو توی خونه میزد و کسی نباید مخالفش رو انجام میداد.

قدم های کوتاهی برمی‌داشت و پاهاش که حالا با کفش های سیاه و لج بلند پوشیده شده بود رو روی زمین می‌کشید‌‌.

کیفش و روی صندلی پرت کرد و وارد ماشین شد.

صندلی های گرمش باعث شد تا جیمین دلش بخواد نصفه‌ی دوم خوابش رو توی ماشین انجام بده ولی پدرش با بلند کردن صدای موسیقی که برای یه قرن پیش بود و خود خواننده هم هیچ شناختی از آهنگش نداشت و بهش گوش نمی‌داد این اجازه رو ازش گرفت.

توی راه از پشت شیشه‌ی ماشین به بیرون از نگاه میکرد، بخاطر دودی بودن شیشه همه‌چیز تیره تر از حالت عادی معلوم بود.
رنگ آسمون خیلی قشنگ نبود انگار داشت جلوی خودشو می‌گرفت تا بغضش نشکنه و گریه نکنه.
امسال سریع تر از همیشه سرد شده بود به طوری که بعضی ها با کاپشن های گنده‌شون از خونه بیرون میزدن.

تنها بخش موردعلاقش از دبیرستان کلاب رقص و تهیونگه!
آره تهیونگ، کسی که مثل فرشته نجات همیشه به موقع و سروقت به دادش می‌رسید.
:
:
با پشت سر گذاشتن حیاط نسبتا بزرگ مدرسه و ورود به سالن قدیمی و بی رنگ و روش، نگاه خیلی از دانش آموز ها چه حسود، چه تحسین کننده، فقط روی خودش بود.
این بهش احساس قدرت میداد، سرش رو بالا گرفت از بینشون عبور کرد.

جیمین قبول داشت که توی زندگی قبلیش فرشته‌ای چیزی بوده و با نگاه تحسین کننده‌ی دخترا و نگاه ناباور بعضی از پسرها فهمید هنوز هم یه فرشته‌ست و قدرت اغوا کردن هرکسی رو داره‌.

لبخندی که بیشتر مشابه به پوزخند بود روی لب‌های صورتیش نشست.

'دانش آموز محبوب مدرسه شدن خیلی راحته البته در صورتی که پارک جیمین باشی!'
این عقیده‌ی خودش بود.

دبیرستان سه بوم همچین جای مدرنی هم نبود روی دیواراش از ترک های ریز و درشت پر شده بود و روی بعضی از دیواراش عکس های قدیمی خاک گرفته ای که اکثرا قابشون شکسته بود وجود داشت.
حتی یه قاب عکس جدید هم نخریده بودن.

'فکر کنم وقتی بارون بباره این دبیرستان انقدر سوراخ داره که برای خیس شده بودنمون کافی باشه'
این فکر باعث شد پوزخند از روی لبهاش محو بشه، اگه این اتفاق میوفتاد جیمین از مدیر اینجا شکایت می‌کرد!

مطمئنن همه عاشقش میشدن و برای دوست شدن باهاش سر و دست میشکوندن. همه به غیر از مین یونگی، شخصی که خیلی بی تفاوت با موهایی خیس، درحالی که یه توپ بسکتبال توی دستش بود از کنارش رد شد.

حتی به خودش زحمت نداد و نیم نگاهی هم بهش بندازه.
چطور تونسته بود زیبایی های بی شمارش و نادیده بگیره؟!

𝐇𝐎𝐖 𝐓𝐎 𝐏𝐋𝐀𝐘Where stories live. Discover now