𝐄𝟖

225 63 10
                                    

دوباره داشت اون تمرین های سخت و طاقت‌فرسا رو انجام میداد، ولی هیچکدومشون تاثیری روی بهتر بازی کردنش نداشتن.
تهیونگ از روز اولی که توی کلاس بسکتبال ثبت نام کرد هنوز همونقدر بازیش افتضاح بود.

این باور تهیونگ نبود، باور داییش بود! کسی که انگار از اذیت کردن خواهرزاده‌اش خیلی خوشش میاد، در واقع اینکار براش به یه سرگرمی تبدیل شده بود.

_ آهه من دیگه نیستم، دیگه نمیتونم ادامه بدم.
دقیقا وسط تمریناتش تقریبا داد زد و دستاشو روی صورتش گذاشت.
افراد دیگه‌ی توی سالن سرشونو سمت تهیونگ برگردوند و بعضیا حتی با خنده‌ی تمسخر آمیزی، زیر لب چیزی گفتن که قطعا نمیتونست حرف های قشنگی باشه.

یونگی اما، بدون هیچ حرفی به خواهرزاده غر غروش نگاه می‌کرد.
چند دقیقه منتظر موند تا شاید اون پسری که مثل بچه ها یه گوشه ایستاده بود، دوباره برگرده سر تمرینش ولی انتظارش بدون نتیجه بود.

پیش تهیونگ رفت، بازوشو گرفت و گوشه‌ای کشید تا بقیه‌ی دانش آموز ها مزاحم صحبتشون نشن و زیاد توی دید نباشن.
اخم محوی بین ابروهاش به وجود اومد، صداش کمی عصبی بود: کیم تهیونگ مسخره بازی رو بزار کنار و برو به ادامه‌ی تمرینت برس.

دستاش رو به سمت توپ نارنجی که وسط زمین رها شده بود گرفت و در حالی که چشماش روی تهیونگ بودن گفت: همین حالا!

ولی خواهرزاده‌اش یه دنده‌تر از این حرفا بود! پاش رو روی زمین کوبید و با اینکار نشون داد که تصمیمش رو عوض نمیکنه و همچنان قصد داره اون گوشه بایسته.

جیمین دیشب براش یه سخنرانی طولانی کرده بود و تهش به وضوح گفت که توی مجبوری یونگی رو با خودت به کلاب بیاری و اینکه چجوری و از چه راهی قراره اینکار و انجام بدی، برای من مهم نیست!

میتونست از این موقعیت به وجود اومده کمی سواستفاده بکنه؟! چرا که نه، معلومه میتونه.
برای بار اول تو زندگیش خواست یکم زرنگ بازی در بیاره. باید برای خواسته‌ی جیمین اون تمرینات مسخره رو انجام میداد؟! آره چون مطمئنن کارایی که جیمین بعد از انجام ندادن خواسته‌اش می‌کرد خیلی بدتر بودن.
صداشو صاف کرد و آب دهنشو با صدا قورت داد: یه شرط دارم.

'میخواد واسه‌ی کی شرط بزاره؟! من؟! خنده داره'
یونگی دیگه حالت عصبی نداشت بلکه الان می‌خواست بدونه پسرک واقعا قراره برای انجام تمریناتش واسش شرط بزاره یا نه.
سرشو تند تند تکون داد و خودشو کنجکاو نشون داد، تمام تلاشش رو می‌کرد تا نزنه زیر خنده و بتونه بهتر و قشنگ تر نقش بازی کنه.

_ باید باهام بیای کلاب، اگه قبول کنی تمرین میکنم.

تعجب کرد. بخشی که نمیفهمید این بود که چرا تهیونگ باید بهش بگه با من بیا کلاب، و بخشی که خیلی بیشتر دربارش نمیفهمید این بود که تهیونگ چجوری میرفت کلاب؟!
اون بچه زیر سن قانونی بود.

تهیونگ برای بار دوم خیلی سریع تصمیم گرفت، کسی جز خودشو جیمین این راز بزرگ رو نمی‌دونست. ولی حالا خیلی شیک به کسی رازش رو گفت که نباید میگفت!

یونگی تای ابروشو بالا داد و سرشو به نشونه‌ی متاسفم برای تهیونگ تکون داد: تو میری کلاب؟! مامانت اینو میدونه یا بابات؟!

مثل اینکه بازم تنها کسی که سود کرد یونگی بود. پوزخندی زد و ادامه داد: کیم تهیونگ تا الان که داییت بودم و میتونستم تو مدرسه کنترلت کنم اما حالا چی..

دستاشو روی کمرش گذاشت و خنده‌ی بلندی کرد: ببین چیشد تو خیلی راحت یکی از چیزهایی و بهم گفتی که میتونم بیشتر باهاش تهدیدت کنم!

'لعنت بهت جیمین، لعنت بهت. دیگه هیچوقت به حرفات گوش نمیکنم.'
ایکاش جوری که میگفت رفتار میکرد، ولی کافی بود جیمینِ دیکتاتور یه دستور بده، اون موقع بدون هیچ چون و چرایی کارشو انجام می‌داد!

'چهره‌ی یونگی خیلی خوشحاله، انگار فقط منو مظلوم گیر آورده. اصلا به تو هم لعنت مین یونگی!'
تهیونگ نفس های صداداری می‌کشید و به چهره‌ی خندانش فرشته‌ی عذابش نگاه می‌کرد: هیچوقت نمیبخشمت.

یونگی خنده‌ی لثه داری تحویل تهیونگ داد و گفت: من به بخشش تو نیازی ندارم عزیزم.

ادای فکر کردن در آورد و بشکنی زد: تهیونگ تو تمریناتت رو درست انجام ندادی و حتی برای کاپیتان تیم، شرط گذاشتی! برای تنبیه باید ده دور، دور زمین بدوی.

با انگشت اشاره‌اش خیلی آروم روی بینی پسر موفرفری کوبید: موفق باشی!

𝐇𝐎𝐖 𝐓𝐎 𝐏𝐋𝐀𝐘Where stories live. Discover now