𝐄𝟏𝟗

159 40 26
                                    

دست هاش رو روی کمرش گذاشت به تخته‌ی وایت‌بردِ بزرگی که جلوش قرار داشت خیره شد. دیگه نوبت اون بود تا کاری برای نزدیک شدن به یونگی انجام بده، البته فرقی نمی کنه تا الان هم مشغول همینکار بود!

وقتی به تهیونگ گفت خودش کاری میکنه که به داییش برسه شوخی نمی‌کرد. تصمیم گرفت امشب به طور جدی روی راه حل های مختلف فکر کنه و همه‌ی راه هارو در نظر بگیره.
ماژیکی که رنگ آبی داشت رو برداشت و روی تخته نوشت، اولین راه حل‌.

راه حل اول، کاری بود که جیمین دوست داشت یه بار انجامش بده.
اون باید هرچی جزوه و کاغذ باطله، توی خونه داشت رو برداره و توی سالن اصلی مدرسه باهاشون راه بره و وقتی یونگی رو دید به صورت کاملا تصادفی باهاش برخورد کنه!
اینجوری وقتی درحال افتادنه یونگی کمرش رو میگیره و جزوه هاش روی هوا پخش میشن و درست مثل گل های سفید روی سرشون میریزن و به راحتی عشق توی دل یونگی جوونه میزنه!

کار خیلی خوبیه، تنها مشکل اینجاست که ممکنه یونگی اصلا کمرش رو نگیره و جیمین هم به طرز بدی روی زمین بیوفته و هم ساعت های طولانی جزوه هاش رو از روی زمین جمع کنه.
هرچقدر بیشتر به مشکلات ایده‌اش  فکر میکرد، صورتش بیشتر از قبل جمع میشد.
پس خیلی سریع با تخته پاکن، نقاشی که از حالت های مختلف خودشو پسر دیگه کشیده بود پاک کرد.

رفت سراغ نقشه‌ی دوم.
لب پایینش رو گاز گرفت و خنده‌ی بلندی کرد، به خودش گفت: این‌ یکی دیگه جواب میده.
نقشه‌ی دوم بهتر بود، میتونست یه مامانش بگه دوباره کوکی درست کنه.
‌کوکی هارو توی جعبه‌ای بزرگ تر و خوشگل تر می‌ذاشت، یه کاغذ کوچیک برمیداشت و توش یه شعر درباره‌ی عشق می‌نوشت و توی جعبه کنار شیرینی ها میذاشت، همینقدر ساده و عاشقانه.

اما جیمین همچین شاعر نبود که بخواد از چشم و ابروی یونگی برای نوشتنش الهام بگیره‌.
نهایت میتونست یه خط درباره‌ی زیبایی بیش از حد خودش بنویسه!

و اینکه وقتی از یونگی درباره‌ی طعم کوکی هاش مامانش پرسیده بود، جوری بهش نگاه کرد که انگار چیزی نمیدونه.
یعنی انقدر بد مزه بودن‌؟! به مادرش گفته بود سعی کنه خیلی خوش طعم درستشون کنه ولی معلوم نیست چه طعم داشتن که یونگی اون جوری نگاش کرد.

- لعنت بهش، من دقیقا باید چیکار کنم؟!
غرغر کرد و پاش رو محکم رو زمین کوبید. تمام نوشته‌هاش رو پاک کرد و سعی کرد یه راه دیگه پیدا کنه.
به ساعت دیواری نارنجی اتاقش نگاه کرد و از گذشت سریع زمان متعجب شد.
ساعت سه و چهل دقیقه بود! یعنی نزدیک دو ساعت فقط دوتا نقشه‌ی ناموفق کشیده بود؟!
حالا که بهش فکر می‌کرد همه جا ساکت شده بود و تنها صدایی که شنیده می‌شد، صدای تقریبا رومخ ساعت دیواریش بود.

نه برخورد با یونگی جواب میداد، نه کوکی و شعر، پس شاید باید نامه گذاشتن توی لاکر اون پسر رو امتحان میکرد.
کارهایی که توی یک روز انجام می‌داد رو توی برگه می‌نوشت و توی لاکر یونگی میذاشت.
شاید اون پسر کنجکاو میشد بدونه شخص مرموز کیه و اگه خیلی شانس داشت مثل فیلما عاشقش میشد!

ولی چرا باید خودشو پنهان می‌کرد وقتی اصلا از اینکار ترسی نداشت یا از یونگی خجالتی نمیکشید؟! اون دلش می‌خواست دیده بشه نه مثل انسان هایی که جلوی کراششون مثل آفتاب‌پرست، رنگ عوض میکنن رفتار کنه.

خودشو روی تخت پرت کرد و صورتشو توی بالش فشار داد.
ادای گریه کردن دراورد و بعد از گذشت چند دقیقه بالش سفیدش رو به گوشه‌ی اتاق پرت کرد.
- چرا نمیتونم یه نقشه‌ی خوب برای رسیدن به یونگی پیدا کنم؟! مغزم داره سوت میکشه‌.
ساعت نزدیک چهار و نیم صبح بود و جیمین کسی بود که فردا باید زود بلند میشد تا بره مدرسه.

به بالشش که گوشه‌ی اتاق بود نگاه کرد، باید بلند میشد و اون راه طولانی رو تا اونجا طی میکرد؟! نه اینکار رو انجام نمی‌داد!
- فکر کردی انقدر مهم هستی که بخاطرت خودمو اذیت کنم؟! نه نیستی‌، انقدر اونجا بمون تا بپوسی‌‌.

با کی صحبت میکرد؟! بالش سفید رنگش!
کارش به اینجا کشیده بود که با یه شی بیجون هم صحبت شده بود.
صداش از حالت معمولی بلندتر بود و نگران این نبود که پدر مادر یا کس دیگه‌ای توی خونه ار خواب شیرینش بیدار بشه.

مطمئنن فردا صبح قرار بود با چشمای پف کرده بره مدرسه.

𝐇𝐎𝐖 𝐓𝐎 𝐏𝐋𝐀𝐘Donde viven las historias. Descúbrelo ahora