𝐄𝟑𝟕

135 31 18
                                    

امروز روز مهمی بود، حداقل برای بازیکن های تیم بسکتبال.
همشون برای مدت طولانی بود که داشتن برای نیمه نهایی تمرین های پی در پی انجام میدادن‌.
کاپیتان سخت گیر از وقتی که پاشون رو توی سالن بسکتبال میذاشتن لحظه‌ای بهشون استراحت‌ نمی‌داد. یونگی واقعا می‌خواست برنده‌ی مسابقه باشه‌.

البته الان خیالش راحت تره چون یه پسر با استعداد به تیمشون پیوسته که توی چند روز اول تونسته با استعدادی که توی بسکتبال داره، دستار اصلیش باشه.
وقتی فهمید جونگکوک پسر عموی تهیونگه کمی تعجب کرد.
هرچقدر تهیونگ توی این بازی افتضاحه، جونگکوک فوق‌العاده‌اس.

اکثر بازیکن ها استرس داشتن.
و اون تعداد کمی که نسبت به همچی بیخیال بودن و بازی زیاد براشون مهم نبود که خواهرزاده‌اش هم شامل اون دسته از افراد میشد، کسایی بودن که قرار بود تمام مدت بازی رو روی نمیکت ها بنشینند و به عنوان بازیکن ذخیره توی تیم بودن. یجورایی انگار قراره فقط تماشاگر باشن!
:
:
جیمین خیلی هیجان زده بود. پسرک امروز میتونست بدون هیچ بهونه‌ای فقط کاپیتان بسکتبال رو دید بزنه و اون رو برای بازی محشرش تحسین کنه!
هرچند قرار نبود جوری رفتار کنه انگار تنها دلیل رفتنش به بازی و تماشا کردنش، مین یونگیه. برای همین دوباره یکی از اون فکر های عالی به سرش زد.

لباس سفید رنگی پوشیده بود که با حروف بزرگ روش اسم کیم تهیونگ نوشته شده بود. درسته اون در ظاهر فقط برای دیدن بازی و تشویق کردن دوستش، کسی که قراره تمام مدت روی نمیکت بشینه و هیچ دخالتی توی روند بازی نداشته باشه، به سالن بزرگ بسکتبال میرفت!

و پلاکارد نسبتا بزرگی که روش نوشته شده بود: کیم تهیونگ موفق باشی.
رو برای امروز آماده کرده بود. یونگی نباید فکر کنه جیمین برای دیدنش حاضره حتی به بازی بره که هیچی ازش نمی‌فهمه و شناختی ازش نداره، چون انگار جدیدا با جونگکوک خیلی صمیمی شده به طوری که اکثر اوقات، با اون پسر میبینتش.
'جونگکوک عزیزش میتونه تشویقش کنه!'

جیمین اصلا حسودی نمی‌کرد! دلیلی نداشت که بخواد به پسرعموی تهیونگ حسودی کنه!
اون فقط از این حرصش می‌گرفت که چرا وقتی خودش انقدر برای صحبت کردن و دوست شدن با یونگی برنامه ریزی می‌کرد و نقشه میکشید، پسر بزرگتر همچنان باهاش صمیمی نمیشد.

اما به جونگکوکی که هیچکاری برای نزدیک شدن بهش انجام نداده بود، لبخند میزد و با صدای بلند به حرفاش می‌خندید.
اشتباه نکنید! پسرک هیچوقت یواشکی جایی قایم نمیشد تا حرفای اون دوتا رو بشنوه و بعضی وقتا حتی بخواد ضبطشون هم بکنه.
یا بخواد دوتا پسر رو توی دبیرستان تعقیب کنه و ببینه قراره چیکار کنن!

با فکر به رابطه‌ی خوب جونگکوک و پسر بزرگتر، چهره‌اش رو جمع کرد و تلاش کرد تا با تکون دادن سرش از فکرشون بیرون بیاد.
امیدوار بود تا یونگی در آینده‌ی خیلی نزدیک بفهمه دوست نشدن با جیمینی که کل دخترای دبیرستان فقط میخوان بهشون نگاه کوتاهی بندازه، یعنی چی!

دستی به موهای تقریبا صافی که الان با اتوی مو به طور کامل صاف شده بودن کشید.
کنترل موهاش قبل از اینکه کاملا صاف باشن تقریبا غیر ممکن بود، و حالا پسرک با اتو کردنشون باعث شده بود که اینکار غیرممکن بشه.

با کش کوچیکی قسمت هایی از موهاش رو که به کش گیر میکردن، بست‌. هنوز هم دسته‌ای از موهاش جلوی صورتش ریخته میشدن اما حداقلش این بود که تعداد اون تار موها کمتر شده بود.

پلاکاردی که عکس تهیونگ روش وجود داشت رو از روی زمین برداشت و با لبخند رضایت آمیزی بهش نگاه کرد.
'مین یونگی شک نکن حتی اگه بردی هم میرم تهیونگ رو بغل میکنم و بهش تبریک میگم. طوری رفتار میکنم که انگار برد تیمت فقط بخاطر زحمات تهیونگه!'

لبخند موذیانه‌ای زد و وقتی سرش رو بالا آورد تهیونگی رو دید که به همراه داییش دارن باهم صحبت میکنن.
این اولین باری بود که یونگی بدون پوزخند داشت به حرفای خواهرزاده‌اش گوش میداد.

به هر حال این واسه‌ی جیمین مهم نبود، اون می‌خواست بره و جلوی پسر بزرگتر، تهیونگ رو بغل کنه و بدون توجه به یونگی، براش آرزوی موفقیت بکنه!

𝐇𝐎𝐖 𝐓𝐎 𝐏𝐋𝐀𝐘Donde viven las historias. Descúbrelo ahora