𝐄𝟏𝟎

225 54 20
                                    

جیمین و تهیونگ برای انجام پروژه‌ی شیمی‌شون که اون دبیر نسبتا دیوونه روش خیلی تاکید کرده بود به کتابخونه اومده بودن.

دبیر شیمی جیمین رو میترسوند. درسته هیچ آدم نرمالی توی اون دبیرستان وجود نداشت ولی آقای لی گاهی وسط درس دادن یه مبحث مهم، به صورت ناگهانی سرشو سمت بچه های کلاس برمیگردوند و بهشون درباره آینده‌ی خطرناک پیش روشون اخطار میداد.
یا بعضی وقتا خیلی یهویی تصمیم می‌گرفت ماجرای مرموز جدشو برای بقیه تعریف کنه!

جیمین اعتقاد داشت وقتی خیلی باهوش باشی، دیوونه میشی برای همین هم بیشتر امتحانا رو خراب می‌کرد یا زیاد درس نمیخوند چون نمی‌خواست دیوونه بشه!

کتابخونه هم جایی نبود که بخواد ساعت ها اونجا بشینه و درباره‌ی چیزهای علمی تحقیق کنه.
نه میتونست غر بزنه نه با صدای بلند حرف بزنه، یجورایی تا دهنش و باز می‌کرد، یه پیرزن با عینک زرشکی و کت و دامنی به همون رنگ، انگشت اشاره‌اش رو روی لبهاش میذاشت و هیس بلند و کش داری میکشید‌.

- تهیونگی نمیخوام ناراحتت کنم ولی احساس میکنم مین یونگی یه مشکلی داره. یعنی فکر نمی‌کنم مطمئنم.
سکوت بیش از حد برای جیمین مناسب نبود پس خیلی آروم حرفش رو توی گوش تهیونگ، زمزمه کرد تا مجبور نشه دوباره با اون پیرزن رو به رو شه.

پسر موفرفری تمام تمرکزش و روی اطلاعاتی که از روی کتاب های مختلفِ پخش شده روی میز به دست می‌آورد گذاشته بود، اما جیمین برای چندمین بار تمرکزش بهم ریخت.

_ چرا باید ناراحت بشم؟! اصلا چجوری به این نتیجه رسیدی که یونگی مشکلی داره؟!
هنوز نگاهش و از روی جملات کتاب که با فونت خیلی ریزی چاپ شده بود، نگرفته بود و در صورتی که فکر می‌کرد نیاز باشه بعضی از جمله ها رو هایلایت میکرد.

توی این چند وقت نود و نه درصد حرفاشون به یونگی مربوط میشد، کسی که علاقه‌ای نداشت همیشه دربارش صحبت کنه و همین اعصابش رو به هم می‌ریخت که جیمین همش درباره‌ی داییش کنجکاوی میکنه.

جیمین از اینکه دوستش انقدر خنگه کلافه شد، هوفی کشید و به پسر نزدیک تر شد: اون با من مشکل داره! هیچکس با من مشکلی نداره و همه میخوان باهام دوست بشن اما اون برعکسه، یعنی مشکل داره دیگه!

این دلیل مسخره باعث شد تهیونگ دهنش رو بسته نگه داره و حرفی نزنه، ولی کی میدونست جیمین حتی از سکوت هم چیز بدی برداشت میکنه؟!
وقتی دید دوستش نمیخواد حرفی بزنه، عصبانی شد و دستش و روی میز چوبی کوبید، مثل اینکه قوانین کتابخونه رو فراموش کرده بود!

چون با صدای بلندی گفت: کیم تهیونگ با سکوتت داری میگی این منم که مشکل داره، نخیر اون دوستته که با من بده پس تنها کسی که یه تختش کمه یونگیه نه من!

پایان حرفش مساوی شد با مواجه شدن با اون زنیکه و شنیدن دوباره صداش: آقای جوان لطفا سکوت رو رعایت کنید.
نفس عمیقی کشید با نگاه تندی مردمی که چشماشون روش قفل شده بود و از نظر گذروند.

تهیونگ دلش می‌خواست از دست جیمین سر به بیابون بزاره. حرف می‌زد یه چیز میگفت، حرفی نمی‌زند یه چیز دیگه میگفت، تهش باید چه کاری انجام می‌داد تا جیمین راضی بشه؟!

- خیلی خب جیمین نیاز نیست منو بزنی، آروم باش. مگه من چیزی گفتم اینجوری میکنی؟!
ترس از دوستش منطقی بود؟! حالا یه نفر نمی‌خواست باهاش دوست بشه مگه دنیا به آخر میرسه؟!

جیمین چشماشو چرخوند و انگشت اشاره‌ی رو توی یقه‌ی لباس بافتش، برد و یقه‌اش و کمی از گردنش دور کرد: تو همچین شرایطی حرف زدن واجبه جناب خرخون، اگه هیچی نگی من نمی‌فهمم حرف حسابت چیه که!

بحث کردن با جیمین هیچ فایده‌ای نداشت اینو خیلی خوب میدونست، پس مثل همیشه اولین نفری که کنار کشید تهیونگ بود.
ترجیح داد دوباره روی پروژه‌ی مثلا گروهی خودشو پسر کنارش که تقریبا همه‌اش حاصل تحقیق خودش بود کار کنه.

- میگم تهیونگی، یونگی همه‌ی اون کوکی هارو خورد؟! بهش گفتی جیمین درستشون کرده؟!
جیمین دوباره شروع به حرف زدن کرد بازم با همون تن صدای آروم و زمزمه مانند.

یونگی همشونو خورد؟! نه نخورد!
یونگی اون کوکی هارو نخورد و حتی اجازه نداد تهیونگ بگه اونا از طرف کین.
ولی ما اینجا پسر موفرفری رو داشتیم که هم گشنه بود، هم نمی‌خواست اون کوکی ها همونجوری یه گوشه بمونن تا خراب بشن.
در نهایت کسی که تونسته بود به شیرینی برسه تهیونگ بود نه هیچکس دیگه!

مثل همیشه وقتی می‌خواست دروغ بگه لبخند گنده‌ای زد و یه چیزایی از خودش درآورد: اون..همرو خورد و..و واقعا خوشش اومد.

𝐇𝐎𝐖 𝐓𝐎 𝐏𝐋𝐀𝐘Where stories live. Discover now