𝐄𝟓

300 80 0
                                    

چند دقیقه‌ای میشد که بدون هیچ حرفی به تهیونگ خیره شده بود، تهیونگ هم یه جیمین نگاه می‌کرد گاهی کمی از آب‌میوه‌اش که تقریبا تهش بود میخورد‌.

صداش باعث می‌شد نتونه تمرکز کافی برای دقیق شدن روی صورت تهیونگ داشته باشه پس با صحبت کردن، اتمام این مسابقه‌ی خیره شدن به هم رو اعلام کرد.

آرنج هاشو روی میز گذاشت و دوتا دستاشو که توی دستکش سفید پنهان شده بودن توی هم قفل کرد.
_ چرا بهم نگفتی مین یونگی دوستته؟!

تهیونگ به صندلیش تکیه داد، چشماشو چرخوند و برای بار هزارم به این سوال جیمین پاسخ داد: محض رضای خدا جیمین تمومش کن! من چجوری باید میدونستم شخصی که دنبالشی یونگیه!

هنوز راضی نشده بود. چونه‌اش رو روی دستای قفل شدش گذاشت و چشماشو ریز کرد: خب میتونستی اصلا قبل از همه‌ی این ماجراها بهم بگی یه دوستی به اسم یونگی دارم از کجا معلوم، شاید منم باهاش دوست میشدم.

ناباور پلک زد: چرا فقط این موضوع رو ول نمیکنی؟!
درک نمی‌کرد چرا جیمین مثل موقع هایی که یه گندی تو خونه میزد و مامانش نگاهش می‌کرد، بهش زل زده.

جیمین شال گردنش رو یکم سفت تر کرد تا از برخورد باد به گردنش جلوگیری کنه.
لیوان شکلات داغش که الان زیاد هم داغ نبود و به دهنش نزدیک کرد و ذره‌ای ازش نوشید.

توی باد سرد که مشابه به طوفان بود، بیرون از فضای گرم کافه نشسته بودند و همین کار غیر معقولشون موجب شده بود نگاه های مردمی که از اون مسیر عبور میکردن رو روی خودشون تحمل کنن.

موهای جیمین و تهیونگ با تغییر جهت باد، جهت حرکتشون و عوض میکردن.
دوتا دستاش رو خیلی سخت بخاطر پوشیدن یه کاپشن پف‌پفی بالا برد و روی موهاش گذاشت تا باد باعث نشه اونا توی صورتش پخش بشن.
- دلم میخواد یکم درباره‌ی مین یونگی توضیح بدی، مثل شخصیتش یا خانوادش‌.

تهیونگ دوست داشت به دوستش بگه تو که تا الان داشتی به هفت روش سامورایی تیکه تیکه‌اش کنی، اطلاعاتت دیگه برای چیه؟!

ولی برخلاف خواسته‌اش لبخندی زد و سعی کرد خیلی سریع یه بهونه‌ای پیدا کنه تا بزاره بره.
صداشو صاف کرد، سرشو کمی کج کرد و مثل یه گوینده مستند گفت: اون آدم خوبیه.

جیمین پکر شد، یکی از پاهاشو روی اون یکی انداخت و لحن تهیونگ رو تقلید کرد: اون آدم خوبیه. واقعا؟! خیلی چیز بدرد بخوری بود، اصلا نمیدونی چه تحولی درونم ایجاد کرد.

اما تهیونگ بدون توجه به جیمین ادامه داد: کاپیتان تیم بسکتباله و دوتا خواهر بزرگ تر از خودش داره، به ظاهرش نگاه نکن آدم خشک و ضدحالی نیست فقط با بغصی از کسایی که فکر میکنه ارزشش و نداره رابطه خوبی نداره.

جیمین حالا کنجکاو تر شده بود درباره‌ی اون پسر بدونه سوال دیگه‌ای پرسید:

'از وقتی به دنیا اومدم' اولین جمله‌ای که توی ذهنش به وجود اومد، ولی نمیتونست اینو به جیمین بگه پس خم شد و خودشو مشغول بستن بند کفشی که اصلا باز نشده بود کرد تا بتونه به دروغی که میخواد بگه فکر کنه!

بعد مدت کوتاهی دوباره سرشو بالا آورد به جیمینِ منتظر خیره شد.
لباشو غنچه کرد: دوست بچگیمه، فکر کنم پنچ یا شیش که باهاش آشنا شدم، توی پارک همو دیدیم و باهم دوست شدیم.

دروغ نمی‌گفت، فقط یه کوچولو از ماجرای آشنایی با یونگی رو تغییر داد مثلا نگفت مامانش میشه مادربزرگم یا برادر کوچیکه‌ی مامانمه و اگه نمیخواستم هم باید باهاش آشنا میشدم.

تهیونگ به صورت جدی داستان سرایی می‌کرد و جیمین گول حرفاشو میخورد.

توی حرفاش اصلا به این اشاره نکرد که یونگی علاقه زیادی به اذیت کردنش داره و همیشه برای اینکه اینو مثل یه راز نگه داره مجبوره به دستوراتش عمل کنه، یا اینکه دلیل پوزخند زدناش بعد از روبه رو شدن با تهیونگ فقط بخاطر اینه که پسره بیچاره رو تا مرز سکته ببره و برگردونه!

𝐇𝐎𝐖 𝐓𝐎 𝐏𝐋𝐀𝐘Where stories live. Discover now