𝐄𝟑𝟓

150 36 6
                                    

به اطرافش نگاه کرد، امروز همچی توی خونشون بیشتر از همیشه برق میزد، حتی دیوار ها. قراره اتفاق خاصی بیوفته که تهیونگ ازش خبری نداره؟!
مادرش هم امروز خوشحال تر و به نظر می‌رسید. درسته خانم کیم همیشه انسان با نشاطی بوده ولی امروز یه جور دیگه بود، چون لبخندش حتی ثانیه‌ای هم از روی لب هاش که لایه‌ای از رژ صورتی نسبتا ملایمی روش رو پوشونده بود پاک نمیشد!

- مامان خبریه؟! چرا انقدر ذوق زده‌ای؟!
روی یکی از صندلی های میز کوچیکی که در گوشه‌ی آشپزخونه قرار داشت نشست و کنجکاوانه به مادرش که درحال درآوردن کیکی از فر بود نگاه کرد.

- تهیونگ، امروز یه مهمون خاص داریم که مطمئنم قراره از دیدنش خوشحال بشی!
خانم کیم زیر لب آهنگی رو زمزمه می‌کرد و همزمان به کارهاش می‌رسید. نمی‌خواست به سوالای پسرش جواب بده تا مهمونی که قرار بود تا چند ساعت آینده، توی خونه‌اش قرار داشته باشه رو لو بده.

مهمون ویژه؟! اکه مامانش میگه قراره خوشحال بشه پس حتما قرار نیست اتفاق خوبی بیوفته!
نکنه دوباره قراره چند ساعت رو با داییش بگذرونه؟! اگه کسی که مادرش انقدر خندون دربارش صحبت میکنه و اصرار به داره که قراره از دیدنش شاد هم بشه، همون مین یونگی باشه، تهیونگ حاضره وسایلش رو جمع کنه و بره یه جای دیگه زندگی کنه.
چون در اون صورت مادرش هنوز نفهمیده رابطه دایی و خواهرزاده‌ چجوریه!

پسر از روی صندلیش بلند شد و بعد از مدت کوتاهی نگاه کردن به کار های مادرش و پرسیدن چند تا سوال دیگه درباره‌ی اون شخص ناشناس، باز هم نتونست متوجه چیزی بشه.
پس بیشتر از این خودشو درگیر نکرد و با گفتن جمله‌ی زیاد هم مهم نیست، آشپزخونه رو ترک کرد.

روی تختش نشست و به قاب عکسی که با اجبار مادرش روی میز کوچیک قهوه‌ای رنگ کنار تخت گذاشته بود نگاه کرد.
اشخاصی که توی عکس قرار داشتن، خودش و یونگی بودن!
حتی اونجا هم یونگی لبخند موذیانه‌ای زده بود و دستش رو دور گردن تهیونگی که مشخصه اصلا از وضعیتش راضی نیست، انداخته بود.

- امیدوارم سوپرایز مادرم تو نباشی مین یونگی!
همینطور که به قاب عکس قرمز خیره بود زیرلب زمزمه کرد و نفس صداداری کشید.
اون به اندازه‌ی کافی داییش رو توی روزهایی که میره دبیرستان سه بوم تحمل می‌کنه، نمیتونه بیشتر از این جایی قرار بگیره که دایی موذیش هم اونجا وجود داره.

- پسرم لطفا یه لباس به غیر از اون لباس‌های گشادی که میتونی به راحتی توشون شنا کنی، بپوش!
این صدای بلند مادرش بود که می‌خواست به تهیونگ هشدار بده تا یه لباس بهتر و جمع و جور تر بپوشه.
ولی کی به حرف مامانش توجه میکنه؟! قطعا تهیونگ که همچین کاری نمیکنه.

'مگه لباسام چه مشکلی دارن؟!'
به تیشرتی که انگار ده سایز براش بزرگ تر بود و ارتفاعش تا روی‌ زانوهاش بود نگاهی کرد و اخم کرد. لباس به این خوبی! مادرش هیچ‌جایی نمیتونه چنین شاهکاری رو پیدا کنه.
بدون توجه به حرفی که خانم کیم تقریبا تاکید زیادی روش داشت، گوشیش رو برداشت و قبل از اینکه بخواد روشنش کنه دوباره صدای مامانش رو شنید ولی این دفعه زن ازش می‌خواست تا به سالن پذیرایی بره.

بی حوصله گوشیش رو روی تخت پرت کرد و از اتاق بیرون رفت و با پدرش که تا به الان توی خونه حضور نداشت مواجه شد.
'یونگی مهمون نیست'
زمانی که مادرش یونگی رو دعوت می‌کرد اکثرا تنها بودن و پدرش پیششون نبود. اما الان که پدرش رو میبینه میتونه روی گزینه‌ی یونگی خط کم رنگی بکشه، اون فعلا از لیست اشخاص ناشناس بیرون انداخته شده بود.

صدای در سکوتی که بینشون وجود داشت رو از بین برد و خانم کیم با عجله به سمت در حرکت کرد تا قبل از شکسته شدن به دلیل ضربه های محکمی که بهش میخورد بازش کنه.

'کسی که پشت در ایستاده، تحت تعقیبه که انقدر محکم در میزنه؟!'
زن در رو باز کرد ولی تهیونگ بخاطر پدر و مادرش قادر به دیدن کسی که از صداش مشخص بود پسره، نبود.

یکم نزدیک تر رفت و پدر و مادرش رو کنار زد و پسر دندون خرگوشی رو دید که با لبخند دندون نمایی بهش خیره شده و داره ازش حالش رو میپرسه، چشماش درشت شدن و مشتی که گوشه‌ی پایین تیشرتش رو دربر گرفته بود باز شد.
مهمون ویژه‌اشون پسر عموش بود؟! کسی که سال هاست تهیونگ نتونسته ببینتش.

-جو..جونگ کوک؟!

𝐇𝐎𝐖 𝐓𝐎 𝐏𝐋𝐀𝐘Where stories live. Discover now