𝐄𝟒𝟔

122 34 17
                                    

یونگی توی این مدت تمام تلاشش رو می‌کرد تا به جیمین لبخند نزنه یا به عبارت دیگه، انقدر واضح بهش نشون نده که چقدر از این خوشحاله که میتونه دوباره باهاش صحبت کنه، حتی اگه اون حرف زدن فقط در حد سلام باشه!
اما مثل اینکه تلاش هاش بی نتیجه بود، چون الان با لبخندی دندون نما روبه روی پسر کوچیکتر نشسته و داره به حرف هاش گوش میکنه.

هرچند علاقه‌ای به شنیدن حرفایی که درباره‌ی خواهرزاده‌اشن نداره، ولی مگه تنها چیز مهم فعلا این نیست که میتونه کنار جیمین بشینه؟! پس بدون هیچ اعتراضی به ماجرای دوستی پسرک و تهیونگ که از نظر خودش واقعا هیچ قسمت جالبی نداره، گوش میداد.

پسر کوچیکتر، خنده‌ی بلندی کرد که باعث شد نظر چند نفر بهشون جلب بشه، اما بدون توجه به چشم هایی که بهش نگاه میکردن، با خنده ادامه داد.
- اون سال تهیونگ به عنوان دانش آموز تنبل توی مدرسه شناخته می‌شد، اوه ولی الان همیشه درحال درس خوندنه!
معلوم نیست چه اتفاقی براش افتاد ولی سال بعدش حتی مسائل ریاضی که برای پایه های بالاتر بودن هم بلد بود!

شاید این برای جیمین واقعا تعجب آور باشه اما برای یونگی فقط خنده‌داره چون پسر رو به یاد زمانی میندازه که تهیونگ رو مجبور می‌کرد تکالیفش رو انجام بده. هنوز هم وقتی به اون موضوع فکر میکنه، غرغر های تهیونگ توی گوشش می‌پیچن.
'این فقط برای اذیت کردنش بود ولی مثل اینکه باعث پیشرفتش هم شدم، تهیونگ اصلا قدر منو نمیدونه!'

جیمین تقریبا درباره‌ی تمام چیز هایی که از موقعی که تهیونگ رو میشناخت، براش اتفاق افتاده بود، به یونگی گفت.
اون حتی حرفهایی درباره‌ی تهیونگ زد، که پسر موفرفری با خودش عهد بسته بود هر اتفاقی هم افتاد، داییم نبايد دربارشون بویی ببره!

وقتی حرف‌هاش به پایان رسید، موهای حالت‌دارش رو به سمت چپ هدایت کرد و مشتاقانه به پسر بزرگتر خیره شد.
'نکنه انتظار داره فقط من صحبت کنم، خودش نباید حرفی بزنه؟!'
امیدوار بود یونگی همچین انتظاری نداشته باشه چون دیگه چیزی برای گفتن نداشت و اگه همینجوری به هم زل میزدن، قطعا به دلیل سکوت به وجود اومده کلافه میشد.

وقتی متوجه شد یونگی قرار نیست چیزی بگه، لبخند گنده‌ی روی لبش ماسید و آروم سرجاش برگشت و صاف روی صندلی نشست.
به اطرافش نگاه کرد و با خودش فکر کرد اگه الان بره خونه حتما با مامان نگرانش مواجه میشه. پارک جیمین تقریبا یک ساعت بعد از تعطیل شدن مدرسه، هنوز به خونه برنگشته و با گفتن: نه مامانم نگران نمیشه!
با یونگی روی یکی از صندلی هایی که رو به روی یه مغازه قرار داشت نشسته بود.

با کمی تردید به سمت پسر بزرگتر برگشت و لبهاش رو غنچه کرد. صداش رو صاف کرد و چشماش رو درشت کرد، در واقع سعی در معصوم نشون دادن خودش بود، اینجوری احتمال اینکه یونگی درخواستشو قبول کنه بیشتر می‌شد.
- یونگی.. میشه دوباره بهم بسکتبال یاد بدی؟! این دفعه بیشتر تلاشمو میکنم!

'دوباره! بسکتبال! چرا جیمین دوباره میخواد یونگی رو به اون دوران تیره و تار برگردونه؟!'
دستی به پشت گردنش کشید و به هرجایی نگاه کرد به غیر از صورت جیمین، باید درخواستشو رد میکرد. یونگی براش مهم نبود پسرک ناراحت میشه یا نه، مهم فقط راحتی خودش بود.
اما وقتی به جیمین نگاه کرد.. چطور دلش میومد درخواست این پسر معصوم رو رد کنه؟!

'مین یونگی همه به یه فرصت دوم نیاز دارن، جیمین هم همینطور! اون حتما میتونه بسکتبال رو یاد بگیره، امیدوارم بتونه!'
اون داشت خودش رو قانع می‌کرد، با داشتن يه دلیل منطقی. اینجوری حداقل میدونست فقط داره به جیمین به شانس دوم میده و این مشکل نداره!

ولی اگه مثل دفعه‌ی پیش که مجبور شد مربی جیمین باشه، پسر همون اداهای قبلیش رو دربیاره چی؟!
یونگی نمیتونه بره براش توپ رو بیاره یا بخواد یه کار ساده رو مثل گرفتن توپ توی دستاش نه شوت کردنش، چندهزار بار توضیح بده و دوباره جیمینی رو ببینه که فوتبال رو با بسکتبال اشتباه گرفته.

پسر کوچیکتر دوتا دستهای مشت شده‌اش رو روی زانوهاش فشار میداد و لب پایینش رو بیرون داده بود تا نشون بده چقدر به شنیدن جواب مثبت یونگی نیاز داره.
'اگه قبول نکرد چیکار کنم؟! بزنمش؟! یا دوباره باهاش قهر کنم؟! خواهش میکنم بگو باشه، بگو باشه!'

یونگی از روی صندلی بلند شد و لباسش رو صاف کرد و همینطور که مشغول بستن زیپ کوله‌اش بود، با صدایی پر از نا مطمئنی و تردید جواب پسرک رو داد.
- باشه. مشکلی ندارم که دوباره بهت یاد بدم چجوری بسکتبال بازی کنی، اما یادت باشه اگه ببینم قرار نیست پیشرفتی بکنی و مورد تاییدم نباشی، فرصت دیگه‌ای بهت نمیدم!

جیمین وقتی جواب مثبت کاپیتان تیم بسکتبال رو شنید، با ذوق دستاش رو بهم کوبید و بعد از برداشتن کوله پشتیش، سریع تر از یونگی و با گفتن فردا توی مدرسه میبینمت تقریبا به سمت خونه پرواز کرد.

میدونست قراره غرغر های مادرش تحمل کنه ولی اشکالی نداشت، اون امروز تونست بدون مزاحمت کسی، با کراشش صحبت کنه. چیزی بهتر از این برای جیمین وجود داشت؟!

𝐇𝐎𝐖 𝐓𝐎 𝐏𝐋𝐀𝐘Onde histórias criam vida. Descubra agora