𝐄𝟏𝟑

196 48 18
                                    

خانم کیم خیلی با شوق و ذوق داشت عکس کیک های رنگارنگ با تزئین های مختلف رو از توی گوشیش نگاه می‌کرد و هر از گاهی جیغ کوتاهی می‌کشید و دست آزادش رو تکون میداد.

هر چقدر که خانم کیم ذوق داشت تهیونگ نا امید و درمونده بود‌.
مادرش به طور ناگهانی دلش خواست بعد از سال ها برای پسر گُلش یه جشن تولد باشکوه و پر سروصدا بگیره، چیزی که حتی فکر کردن بهش هم باعث می‌شد تهیونگ از ترس و استرس چندکیلو وزن کم کنه!

پسرک بیچاره مطمئن بود مادرش قراره کل خاندان کیم رو برای تولد پسرش دعوت کنه و این یعنی قراره دایی عزیزش هم ملاقات کنه و به احتمال زیاد لحظه های نه چندان قشنگی رو با هم بگذرونن.

- تهیونگ، عزیزم بیا این کیک و ببین. خدای من چقدر قشنگه!
چه کیکی توجه مامانشو انقدر جلب کرده بود که دست راستش و روی قلبش گذاشته بود؟!
درسته استرس داشت ولی دلیلی نداشت نخواد بخاطرش ذوق نداشته باشه، پس کنار مادرش نشست و به صفحه‌ی گوشیش نگاه کرد و با چیزی که دید، دعا کرد اون کیک چیزی نباشه که مامانش میخواد‌.

کیکی که مادرش براش اینجوری غش و ضعف میرفت، مک‌کوئین بود! همون ماشین مسابقه‌ای که وقتی کوچیک تر بود عاشقش بود و در و دیوار اتاق و روتختیش با عکساش تزئین شده بودن.

- مامان این دیگه چه کیکیه؟! من واقعا از همچین کیکی خوشم نمیاد.
لب پایینش و گاز گرفته بود‌‌ و با صدایی که توش پر از شکایت بود، نظرشو بیان کرد.
ولی خانم کیم هنوز تهیونگ رو همون پسر کوچولوی چهار ساله میدید که برای نشون دادن نقاشی هایی که تقریبا از خط‌خطی تشکیل شده بود برای مادرش، سر و دست میشکوند.
مامانش اخم کرد: کیم تهیونگ این همون کیکیه که من میخوام و دوست ندارم کسی روی حرفم، حرف بزنه!

'خب مادر من، عزیز من وقتی نمیخوای کسی روی حرفت حرف نزنه، دیگه چرا نظر میخوای؟!'
حتی برای تولدش هم باید انقدر بدبختی می‌کشید. همونطور که به مادرش نگاه می‌کرد توی دلش نق‌نق می‌کرد، جرئت نداشت این هارو تو روش بگه و زن بخواد برای تنبیه، کیک توت‌فرنگی کوچولو رو براش بگیره!
به لبخند مک‌کوئین نگاه ‌کرد، اون لبخند رومخش موجب میشد تهیونگ بخواد یه مشت به گوشی مامانش بزنه.
احساس میکرد اون کیک لعنتی بخاطر این لبخند میزنه چون میخواد مسخرش کنه.

یه ایده‌ی خوب به ذهنش رسید تا بتونه مادرش رو برای انتخاب کیک دیگه‌ای راضی کنه، اما..اگه راضی میشد.
- مامان این کیک نمیتونه برای همه‌ی مهمون ها کافی باشه.
خوشحال از حرفش با نگاه حق به جانبی، قیافه‌ی متفکر زن کنارش و نگاه کرد.

خانم کیم چشماشو ریز کرد و یکم مکث کرد، هرجور شده باید به اون کیک می‌رسید.
از گوشه‌ی چشم به پسر خیره شد و خندید، دستشو روی سر تهیونگ گذاشت و موهاش رو نوازش کرد: اشکالی نداره عزیزم، میتونیم چندتا ازش بگیریم.

با پایان حرفش دوباره چشم های قلبی شده‌اش رو به صفحه‌ی گوشیش دوخت و دنبال وسایل دیگه برای تولد گُل پسرش گشت.
خانم کیم هرچی که میدید و به نظرش خیلی خوشگل بود اول یکم براش جیغ جیغ می‌کرد و بالا پائین می پرید، بعدش با اطمینان تمام، اونو سفارش میداد.

- تهیونگ، پسرم تو که هنوز اینجا نشستی!
پاشو برو لباس گرم بپوش بریم بیرون.
مگه آستین کوتاه سفید گشاد و شلوار زیتونی رنگ گشادتر از اون، راحت ترین لباسی بود که حاضر نمیشد هیچوقت با یه لباس دیگه عوضشون کنه ولی هوای سرد بیرون نمی‌خواست این اتفاق بیوفته.
مامانش جوری گفت هنوز اینجا نشستی، انگار یه ساعته بهش گفته برو آماده شو.
اصلا چرا باید آماده میشد؟!

یه تای ابروشو بالا داد و سرشو عقب برد: برای چی اینکارو کنم؟! مامان هرکاری میخوای بکنی خودت تنها انجام بده من حوصله ندارم بیام بیرون.
چرا باید هوای گرم خونه رو با هوای سرد و طوفانی بیرون عوض میکرد؟!
ترجیح میداد همونجا روی مبل با آستین کوتاه بشینه تا اینکه، به علاوه‌ی لباس آستین بلند یا بافتش یه کاپشن گنده و پف‌دار هم با خودش حمل کنه.

- چطور فقط خودم برم؟! میخوام برات لباسی بگیرم که همه بفهمن میزبان جشن کیه.
وقتی گوشیش رو روی میز عسلی کنارش میزاشت، تهیونگ رو مطلع کرد.
به زور پسر چسبیده به مبل رو بلند کرد و با دستاش، به سمت پله ها هل داد تا بتونه هر چه سریع تر آماده بشه.

'اگه قرار باشه بیان تولدم دیگه می‌فهمن میزبان کیه، برای چی الکی بریم لباس بخریم تا فقط یه بار بپوشم و بزارمش کنار؟!'
میدونست اگه در کمد لباساشو باز کنه، چیز هایی از توش بیرون میاره که حتی خودشم یادش نمیاد اوناره کِی خریده یا کی براش خریده!
لباس های نرم و سبک توی تنش رو با لباس های کلفت و سنگین عوض کرد، موهای بهم ریخته‌اش رو با شونه مرتب کرد و تقریبا به طرف در خونه پرواز کرد.

مادرش جلوی در قهوه‌ای ایستاده بود و پاش رو روی پارکت های روشن کف خونه می‌کوبید.
با اینکه تلاش کرد تا همه‌ی کار هاشو خیلی سریع تموم کنه اما بازم مامانش منتظرش بود.
شبیه بچه های پنچ ساله، دوید و پیش مادرش ایستاد و دستش رو توی دستای همیشه گرم زن گذاشت‌.
- میتونیم بریم.

𝐇𝐎𝐖 𝐓𝐎 𝐏𝐋𝐀𝐘Where stories live. Discover now