𝐄𝟏𝟕

164 45 7
                                    

رو به روی تهیونگی که به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود، توی سالن غذاخوری دبیرستان نشسته بود‌ و هر چند دقیقه یه بار هوفی می‌کشید تا خودشو از دست سکوتی که ایجاد شده بود نجات بده‌.
خواهرزاده‌اش مثل شکست خورده های بی هدف کل ساعت هایی که توی دید یونگی قرار داشت، اینور اونور می‌رفت.

به جای خای کنارش نگاه کرد و تازه یادش اومد یه پسر کوچولو چسبیده به تهیونگ درست مثل کوالا، همیشه اونجا می‌نشست.
عجیب بود که این چند روز زیاد اطرافش نمی‌پلکید.

لیسی به لبهاش زد و دستی به شقیقه‌اش کشید: اون دوست پایه‌ات کجاست؟! اگه اشتباه نکنم همیشه همراه اون بودی‌.

تهیونگ آرنج دست چپش رو روی میز گذاشت و سرش رو بهش تکیه داد، درسته که نسبت به جیمین دوستای بیشتری ولی هرچی باشه اون جیمین بود.
هرچقدر هم غرغر می‌کرد و از خودش تعریف می‌کرد یا درخواست های غیر معقول داشت و کارای عجیب غریب انجام میداد یا رئیس بازی در می‌آورد ، بازم همیشه کنارش بود حتی اگه خودش نمی‌خواست‌‌!
آه جانسوزی کشید و سرشو به دو طرف تکون داد: یکم به مشکل برخوردیم.

در واقع جیمین باهاش به مشکل برخورده بود وگرنه خودش که به آشتیشون رضایت کامل میداد‌‌.
شاید انتظار زیادی بود ولی پسر موفرفری دوست داشت جیمین برای آشتی اقدام کنه.
میدونست که این غیرممکنه چون در حالت عادی اگه حتی دوستش اشتباهی کرده باشه بازم باید خودش بره منت کشی، چه برسه به وضعیت الانشون!

داییش نسبت به این موضوع احساس خاصی نداشت و حتی به خودش زحمت همدردی نداد‌.
هومی کشید و سرش رو تکون داد: اشکال نداره، یه احمق کمتر! به کسی ضرری نمیرسه.

- تو اصلا چرا اینجا کنار من نشستی؟!
تهیونگ افسرده، ناگهان به یک شخص خطرناک و آماده‌ی حمله، تبدیل شد و اینو به راحتی میشد از صدای تقریبا بلندش فهمید.

- چون من علاقه‌ی شدیدی به وقت گذروندن  با خواهرزاده‌ام دارم.
همچنان مشغول خوردن غذای آبکی و بی مزه‌ی دبیرستان بود و توجهی به حالت های پسر جلوش که با چشماش بهش تیر پرتاب می‌کرد نداشت.

'اون خونسرد عوضی، همش تقصیر مامان و خالمه که انقدر اصرار داشت تا من با این شخص توی یه دبیرستان درس بخونم.'
دندون قروچه‌ای کرد و اون میز جهنمی رو ترک کرد تا فقط دور از دایی رومخش باشه، خیلی دور.
چرا شخصیت پدر و مادر یونگی به خودش نمیخورد.
اون دوتا مثل فرشته ها می‌مونن. مگه مثبت در مثبت نمیشه مثبت، چرا این نظریه باید دقیقا در مورد یونگی اشتباه در میومد؟!

چندبار فکر کرده بود که با گل و شیرینی بره و از جیمین عذرخواهی کنه‌.
هرچند ممکن بود خانم پارک به شک بیوفته که نکنه این اومده خواستگاری کسی، اما شاید در اون زمان جیمین یکم به آشتی کردن باهاش فکر کنه.
هرچی بدبختی بود سر تهیونگ خالی میشد‌.
از یه طرف داییش از یه طرف دوستش، مادرش هم جدیدا چپ و راست برای چیزهای مسخره بهش گیر میداد، حتی برای آب خوردن!

- صبر کن... تهیونگ!
با دستی‌ که روی شونه‌ی چپش قرار گرفت به عقب برگشت و با فرشته‌ی عذاب زندگیش رو به رو شد.
قرار نبود دست از سرش برداره؟! مگه نباید برای تمرین بسکتبال بره؟!
یونگی نفس نفس میزد و این باعث می‌شد نتونه به راحتی صحبت کنه‌.

کلافه چشماشو چرخوند و پاش رو روی زمین کوبید: اگه قراره حرفی نزنی ممنون میشم وقت با ارزشم رو نگیری.

پسر بزبرگتر محکم به بازوی خواهرزاده‌اش چسبید و پوزخندی زد، اونو با خودش به حرکت درآورد: من حرفی ندارم ولی تمرین های سخت بسکتبال بدجوری منتظرتن!

𝐇𝐎𝐖 𝐓𝐎 𝐏𝐋𝐀𝐘Where stories live. Discover now