𝐄𝟐

387 93 10
                                    

در حالی که خمیازه می‌کشید به حرف ها و توضیحات نامفهوم آقای هان، دبیر ریاضی گوش میداد یا بهتره بگیم تظاهر به گوش کردن میکرد.

آقای هان یه عینک با فریم گنده و زخیمی داشت که باعث می‌شد فکر کنی بعد از برداشتن عینکش یه فرورفتگی روی دماغش وجود داره.

از نظرش اون مرد یه کوتوله‌ی چاق بود که می‌خواست با حرفای مسخره‌اش، درس مسخره ترش رو به دانش آموزا بفهمونه.
معلمی که هر جا میشینه به خودش و درس دادنش میباله و میگه: من خیلی قشنگ و جالب درس ریاضی رو به بچه های کلاسم یاد میدم و مطمئنم که اونا هم واقعا خوب این درس رو یاد میگیرن!

شاید کلا یازده، دوازده تا تار مو روی سرش بود که چسبیده به کلش بود. جیمین توی نگاه اول فکر کرد یکی وقتی خواب بوده برای اذیت کردنش با ماژیک روی سرش نقاشی کشیده ولی وقتی بیشتر دقت کرد فهمید خدا معلمش رو از داشتن مو محروم نکرده.

هنوز داشت گچ سفید رو با بی رحمی روی تخته سیاه می‌کشید و یه فرمول جدید برای حل مسئله پیشنهاد می‌کرد.
چرا وقتی یه راه حل وجود داره انقدر برای یاد گرفتن راه حل های دیگه هم تاکید میکنن؟!

پنچ دقیقه به زنگ مونده بود، این چرا هنوز داشت درس میداد؟! نمیتونست این پنج دقیقه رو بیخیال شه؟!

این فقط خواسته‌ی جیمین نبود،چون بقیه دانش‌آموز ها هم مثل لشکر شکست خورده و زخمی شده روی نمیکت‌های چوبیشون ولو شده بودن و دعا میکردن تا اون پنچ دقیقه زودتر بگذره!

به تهیونگی که داشت خیلی با دقت نکات رو توی دفترش می‌نوشت نگاه کرد، انگار تنها کسی که هنوز از این درس مزخرف خسته نشده بود فقط اون پسر بود.
چتری‌های مشکیش تا روی‌ چشماش اومده بود و تقریبا اونا رو پوشونده بود. چطوری میتونست ببینه؟!

توی هر دستش نزدیک شیش، هفتا دستبند به نازکی نخ وجود داشت.
جیمین داشت توی اون لباس زبر و کلفت از گرما می‌پخت، ولی انگار تهیونگ با خودش زمستون آورده بود چون یه ژاکت قرمز که از داخل پشمی بود رو روی لباس فرمش پوشیده بود.

صدای گوش‌خراش زنگ که حالا برای همه مثل نسیم خنکی بود که توی تابستون وقتی دنبال ذره‌ای باد میگردی، به صورت برخورد می‌کرد، باعث شد تا دانش‌آموزا بدون توجه به حرف های معلمشون کلاس رو ترک کنن.

و یکی از اونا جیمینی بود که داشت لباس تهیونگ رو از پشت می‌کشید تا دست از چاپلوسی کردن برداره و برای بار صدم به آقای هان خسته نباشید نگه!

وقتی از کلاس بیرون اومد احساس کرد میتونه نفس بکشه.
چون اون کلاس نقلی فقط یه دونه پنچره داشت که اونم با میله های درشت خاکستری رنگ مثلا دزدگیر و پرده های گل گلیِ زخیم، پوشیده شده بود و فقط باریکه‌ای از نور رو از خودش عبور میداد و تنها روشنایی کلاسش یه لامپ کوچیک بود.

اما اینا فعلا مهم نبود، جیمین داشت به امید اینکه یه بار دیگه اون پسر با موهای خیس رو ببینه توی راهروها بی هدف قدم میزد و تهیونگ و دنبال خودش می‌کشوند.

- نظرت چیه امروز بریم کلاب؟!

جیمین هنوز نظاره گر رفتار دانش آموزای دیگه بود تهیونگ رو مخاطب سؤالش که به صورت خیلی جدی مطرح شده بود قرار داد. انگار پشت میز مذاکره نشسته و نمیخواد دست از پا خطا کنه.

تهیونگ در حال محاسبه‌ی قد دوستش بود و هرجور حساب می‌کرد نمیفهمید چجوری جیمین تونسته توی یه روز انقدر رشد کنه.
اون بیچاره هنوز چشمش به کفش‌های جیمین که موجب قدِ بلندش شده بودن نیوفتاده بود.

از خوشگذرونی کردن با جیمین لذت میبرد، درسته گاهی جیمین توی بعضی چیرا زیاده‌روی می‌کرد ولی خب برای تهیونگ فرقی نمیکرد چون به هر حال این جیمین بود که مخاطب غرغرهای پدر و مادرش قرار می‌گرفت.

اما کلاب رفتن.. اونا هنوز به سن قانونی نرسیده بودن و نمیتونستن نوشیدنی های الکلی بخورن یا به کلاب های مختلف برن.

همه‌ی اینا با کارت شناسایی جعلی امکان پذیر بود و ریسک اینکار خیلی بالا بود، ولی کی اهمیت میداد؟!
جیمین که براش مهم نبود و تهیونگ هم پایه‌ برای همه‌ی کارای جیمین.

طبق معمول لبهاش و با زبون تر کرد و خیلی آروم نظر مثبتش و اعلام کرد: چرا که نه، خیلیم عالی.

نمی‌دونست جیمین یه دفعه برای چی مثل مجسمه‌ی آزادی وسط راه ایستاده و به بچه‌های دیگه نگاه میکنه.

اینبار با صدایی بلندتر از قبل سوال به وجود اومده توی ذهنش رو پرسید و به امید یه جواب درست و حسابی از جیمین منتظر موند:  کی نظرتو جلب کرده که داری انقدر دقیق به اطرافت نگاه میکنی؟!

جیمین ابروهاشو در هم کشیده بود و گوشواره‌ی ظریف زنجیر مانندشو دور انگشتای تپلش میچرخود: دنبال یه پسر پررو میگردم.

'یه پسر پررو؟! نکنه کسی بهش گفته قد کوتاه که انقدر کفری به نظر میاد!'
تهیونگ دوست نداشت رفیق نازک نارنجیش از کسی تنفر داشته باشه چون تهش خود تهیونگ بود که میرفت دست به یقه میشد و کتک می‌خورد.

_ چه کاری انجام داده مگه؟!

انگار جیمین فقط منتظر  شنیدن همین سوال بود تا یکباره منفجر بشه و عصبانیتش رو سر تهیونگ خالی کنه، با لحن تقریبا خشنی شروع به حرف زدن کرد و کار پسر که از نظر خودش زشت بود رو بیان کرد: اون دقیقا از کنار من رد شد، دقیقا از کنارم، و میدونی چیکار کرد؟!
هیچکاری نکرد، حتی بهم نگاهم نکرد! چطور ممکنه؟!

جوری جملاتش و با تعجب میگفت که حتی اگه موضوع بزرگی هم نباشه بازم شنونده رو متعجب کنه.

با گفتن جمله‌ی آخر دستاشو توی اون سالن شلوغ باز کرد و راه چندتا از دانش‌آموزا رو بست و همین باعث شد چندتا چشم غره نصیبش بشه.

و اما تهیونگ اون نمی‌دونست باید با دوستش که به طرز وحشتناکی موضوع های سر سوزنی رو گنده می‌کرد چیکار کنه.

𝐇𝐎𝐖 𝐓𝐎 𝐏𝐋𝐀𝐘Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang