×این چیه؟
÷از من میپرسی؟
×من نمیدونم چیه
فلیکس آب دهنشو قورت داد و با ترس به جیمین نگاه کرد
÷میدونی کجا پیداش کردم؟
×من از کجا بدونم!
÷پس تو نمیدونی
×معلومه که نمیدونم من که ماریجوانا مصرف نمیکنم
جیمین خیره به فلیکس نگاه کرد
×چیه خب فکر میکنی دروغ میگم؟
÷پس از کجا میدونی این ماریجواناس!
فلیکس که تازه فهمید چه گندی زده زبونشو رو لبای خشکش کشید و گفت:
×برای من نیست ..باور کن....مال یکی از دوستامه گفت برام نگهش دار
÷داری چیکار میکنی با خودت فلیکس؟
×باور کن یه بارم مصرف نکردم مال من نیست
جیمین از اتاق خارج شد بسته رو توی سطل زباله انداخت و با ناراحتی غذایی که برای شام درست کرده بودو توی ماکروویو گذاشت
فلیکس وارد آشپزخونه شد و گفت:
×قسم میخورم مصرف نکردم
÷میخوای روسیاهم کنی میخوای پیش عمو سانگ خوردم کنی ....آفرین موفق میشی
×هیونگ!
÷من اینجوری بزرگتون کردم؟ کی بهتون یاد دادم برین سراغ چیزای مزخرف .....تو که هرکاری دوست داری میکنی چی کم داشتی که رفتی سراغ این کوفتی؟
فلیکس سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت
÷نمیخوام ریختتو ببینم فلیکس اعتمادمو شکستی
×اما من کاری نکردم
جیمین داد کشید
÷دیگه میخواستی چیکار کنی احمق؟ اگه اون بسته ی مزخرفو جیسونگ یا هیونجین میدید چی؟
×من قایمش کرده بودم!
÷تو گوه خوردی! با همه ی گند کاریات کنار اومدم اما ایندفعه دیگه کوتاه نمیام
فلیکس با دلهره پرسید
×میخوای چیکار کنی؟
÷کاری به کارت ندارم هر غلطی دوست داری بکن ولی دیگه رو من حساب نکن
جیمین اینو گفت و خواست از آشپزخونه خارج شه که فلیکس دستشو گرفت
÷اشتباه کردم دیگه تکرار نمیکنم
جیمین دستشو آزاد کرد و فلیکسو محکم به دیوار کوبید به یقه ی پیراهنش چنگ زد تو صورتش داد کشید
÷مثل اینکه هنوز نفهمیدی چه غلطی کردی! خودت به درک من نگران اون دو تا برادر بیچارمم که با تو میچرخن
فلیکس بغض کرد ....جیمین ولش کرد و ازش فاصله گرفت
فلیکس با حرص گفت:
×به چه حقی باهام اینجوری حرف میزنی؟ پدرمی؟..... مادرمی؟
÷گمشو تو اتاقت نمیخوام ببینمت
فلیکس با گریه گفت:
×چون بزرگمون کردی به خودت اجازه میدی هرجوری که دلت میخواد باهامون حرف بزنی! اگه آبا زنده بود هیچوقت بهت اجازه نمیداد سرم داد بزنی
÷گفتم گمشو
×هر روز که میگذره بیشتر پشیمون میشم از اینکه نتونستم برم با عمو سانگ زندگی کنم
جیمین چشاشو از حرص بست ...فلیکس داد کشید
×توی آشغال فکر کردی کی هستی که سرم داد میزنی و برام تعیین تکلیف میکنی مردشور خودتو و اون توجهتو ببرن که به درد خودت میخوره
فلیکس اینو گفت و با گریه از خونه خارج شد جیمین روی صندلی نشست و سرشو بین دستاش گرفت روزی که والدینش مردن عموی بزرگترش میخواست حضانت برادراشو به عهده بگیره اونا کوچیک و بی دفاع بودن عمو سانگ پولدار بود و جیمین میدونست که اگه بچه ها برن پیشش زندگی خوبی خواهند داشت اما با پیشنهاد عمو سانگ مصرانه سر تصمیمش پافشاری کرد از طرفی به شدت به برادراش وابسته بود و نمیخواست ازشون جدا شه و از طرف دیگه پیشنهادی که عموش داده بود یه پیشنهاد بی شرمانه بود
اون به جیمین گفته بود که میتونه اونو برای تحصیل به خارج از کشور بفرسته و بچه هارو پیش خودش نگه داره اما در ازاش یه شرط داشت ....خواسته ی اون این بود که وقتی هیونجین شونزده سالش شد باهاش وارد رابطه بشه!
جیمین متوجه شد که عموش یه آدم هوس باز و کثیف و هورنیه که امنیت برادر کوچولوهاشو به خطر میندازه برای همین علارغم همه ی مشکلات جلوش ایستاد و به خواستش تن نداد
اما برادرا فکر میکردن جیمین فقط و فقط به دلیل وابستگی به اونا راضی نشده که اونارو بفرسته پیش عمو سانگ درحالی که واقعیت تلخ و زننده بود
در سالن باز شد هیونجین و جیسونگ با بسته های خرید وارد شدن
+از خستگی دارم پاره میشم
_هیونگ مردیم
جیمین سرشو بلند کرد و بهشون نگاه کرد بسته های خریدو توی آشپزخونه گذاشت هیونجین گفت:
+یه موقع نیای کمکا همونجا بشین
جیمین جوابی نداد
هیونجین دستشو روی کمرش گذاشت و گفت:
+ای کمرم شکست
_حالا خوبه سنگیناشو من آوردما
+آره جون خودت
÷شامو گذاشتم تو ماکروویو من میرم بخوابم خستم
_شام نمیخوری؟
÷نه گشنم نیست
جیمین وارد اتاقش شد و درو بست هیونجین به جیسونگ نگاه کرد و گفت:
+این چش بود؟
_نمیدونم
.................................
ساعت یک نیمه شب فلیکس برگشت خونه جیسونگ انقدر بهش زنگ زده بود که از نگرانی همونطور که گوشی تو دستش بود خوابش برده بود ........جیمین روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود با شنیدن صدای در متوجه شد که اون برگشته هیونجین هم تو اتاقش نشسته بود و هر چند دقیقه یه بار باهاش تماس میگرفت اما خاموش بود.....
فلیکس وارد اتاق شد هیونجین با دیدن برادرش گفت:
+کجا بودی گوساله! میدونی چقدر نگرانت شدیم
فلیکس با بی حوصلگی روی تختش ولو شد و جوابی نداد
+هی با توام
×حوصله ندارم ولم کن
+چی شده؟ با جیمین دعوات شده؟
×اسمشو نیار
+پس حدسم درست بود......زود باش بگو ببینم چی شده
×اه ولم کن هیونجین
+باید بگی چی شده
فلیکس چرخید و به هیونجین پشت کرد .....هیونجین بالششو به سمتش پرتاب کرد اما فلیکس واکنشی نشون نداد
وقتی دید برادرش دمغ و ناراحته بی خیال شد و روی تخت دراز کشید با اینکه خیلی کنجکاو بود تا بفهمه چی شده ......یکم که گذشت فلیکس با صدای خسته و بمش گفت:
×ازش متنفرم
+از کی؟ جیمین؟
×کاش ....کاش آبا و آمَ زنده بودن
فلیکس لبشو گاز گرفت تا بغضش نشکنه هیونجین از رو تختش بلند شد و به طرف فلیکس رفت
+چی بهت گفته؟
×من دلم میخواد آزاد زندگی کنم همه ی دوستام میرن پارتی خوش میگذرونن با هرکسی که دوست دارن وارد رابطه میشن اما ما حتی برای بیرون رفتنمونم باید از اون اجازه بگیریم چرا؟
هیونجین سرشو تکون داد و گفت:
+آره.....درسته ....اون بخاطر شغلش بعضی وقتا با ما هم مثل مجرما رفتار میکنه فکر میکنه ما هنوز بچه ایم نمیخواد قبول کنه بزرگ شدیم
×حالم از این وضعیت بهم میخوره بعضی وقتا دلم میخواد از دستش فرار کنم
+اشکالی نداره درست میشه خودت که میدونی تو دلش هیچی نیست فقط زیادی نگرانمونه
×من این نگرانیو نمیخوام
+بهتره بخوابی آروم شدی حرف میزنیم تو الان عصبانی هستی
×اوکی شب بخیر
....................................
![](https://img.wattpad.com/cover/306435236-288-k659754.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
جنایتی به نام عشق
Фанфикخلاصه: جیمین یه پلیس موفقه که سه تا برادر کوچیکتر از خودش داره پدر و مادرشون تو یه تصادف مردن و جیمین باید از سه تا برادر نوجوونش به تنهایی مراقبت کنه.... وضعیت: پایان یافته کاپل: کوکمین ژانر: پلیسی،معمایی،خانوادگی