2.فلیکس🍻

1.9K 390 58
                                    

جیمین کنار مدرسه نگه داشت
÷فلیکس خیلی مراقب رفتارت باش به زور مدیرتو راضی کردم از اخراج موقتت صرف نظر کنه
×حالا سه روز خونه میموندم چی میشد!
÷مراقب همدیگه باشین
_هیونگگگ اون پسرا چی؟ قرار بود امروز حالشونو بگیری
÷الان باید برم سر کار تا یکی دو ساعت دیگه خودمو میرسونم
فلیکس در حالی که هندزفریشو تو‌ گوشش جاساز میکرد گفت:
×مطمئن باش یادش میره بیاد
÷فلیکس!
+بای هیونگ
_هیونگ من میترسم اونا دوباره میان سراغم
÷نترس فسقلی گفتم که خودمو میرسونم
_پس من منتظرتم
جیسونگ اینو گفت و گونه ی جیمینو‌‌ بوسید داد جیمین به هوا بلند شد
÷جیسووووونگ!
جیسونگ با خنده دور شد جیمین به طرف اداره ی پلیس حرکت کرد
........................................................
بی سر و صدا پشت میزش نشست بعد از اینکه یکم میزو مرتب کرد وارد محوطه شد ......دستی روی شونش قرار گرفت
جیمین که فکر میکرد بازم جانگوک مزاحمش شده با اخم به پشت سرش نگاه کرد اما با دیدن شوگا لبخند زد
÷شوگا!
شوگا لبخند لثه ای قشنگشو تحویل جیمین داد دستاشو باز کرد جیمین محکم بغلش کرد
~دیروز از رئیس کیم شنیدم منتقل شدی
÷اومدم ببینمت نبودی
~ماموریت داشتم
÷چه خبرا؟
~همه چی خوبه....تو چه خبر جوجه اردکات چطورن؟
÷خوبن
~از امروز تمرینات شروع میشن مگه نه؟
÷بله قربان!
~پس خوب خودتو گرم کن!
جیمین خندید و شروع کرد به نرمش کردن همون‌طور که آروم میدوید پشت سر شوگا راه افتاد تا به بقیه ی نیروها رسید با دیدن کوک و دار و دستش اخماش رفت تو هم هر روز قرار بود قیافه ی اونارو تحمل کنه و این واقعا کار ساده ای نبود!
شوگا سوت دور گردنشو روی لباش گذاشت و اونو به صدا درآورد و بعد در کمترین زمان ممکن چهره ی جدی و محکمش پدیدار شد
~آماده این؟
همه یکصدا گفتن بله قربان
~امروز وارد منطقه ی نظامی میشین و بعد از رد کردن موانع برمیگردین همینجا تایمتون از الان شروع میشه
با صدای سوت همگی با تمام قوا شروع کردن به دویدن ....وقتی به منطقه ی سراشیبی رسیدن دویدن سخت و سخت تر میشد اما جیمین تلاش میکرد موفق بشه باید خودشو ثابت میکرد.
هراز گاهی نگاهش به جانگوک میفتاد اون لعنتی قوی و پر سرعت بود .....
در میانه ی راه عده ای کم آوردن و برای نفس گیری از حرکت ایستادن اما جیمین خوب میدونست که زمان برای شوگا اهمیت ویژه ای داره!
جیمین از تمام چالش های نظامی عبور میکرد بدون اینکه وقفه ای در کار باشه با این حال جانگوک و دار و دستش ازش جلوتر بودن .....
وقتی رسیدن به فنس های بلند جیمین حس کرد نفس کم آورده یکم مکث کرد و دستشو روی زانوهاش گذاشت و خم شد چندبار عمیق نفس کشید بدنش خیس عرق بود با دیدن کوک که برگشت بهش نگاه کرد و با پوزخند به طرف فنس رفت اعصابش خورد شد
وقت انتقام بود! با باقی مونده ی توانش به طرف کوک دوید کوک درست بالای فنس بود و یکم دیگه مونده بود تا آماده ی پرش شه اما با کشیده شدن پاش تعادلشو از دست داد و روی زمین گل آلود افتاد جیمین پیروزمندانه بهش نگاه کرد و از روی فنس بالا رفت و بعد به دویدن ادامه داد
جانگوک از روی زمین گلی بلند شد همه ی هیکلش کثافت خالص بود! نصف صورتشو گل پوشونده بود یکی از همکارا از کنارش رد شد و با دیدن کوک گفت:
•اوه کوکا انگار رفتی تو یه تپه ی گوه
=یاااااااا
جانگوک با عصبانیت راه افتاد بخاطر گل آلود بودن سنگین شده بود حس میکرد از کفش های گلیش دو تا گرز سنگین آویزون شده دیگه حتی نمیتونست بدوئه و قطعا آخرین نفر میشد
از دوستاش هم خبری نبود چرا که خیلی جلوتر از اون بودن زیر لب هرچی فحش بلد بود نثار جیمین کرد
وقتی به پایگاه رسید همه رسیده بودن شوگا با دیدن جانگوک سوت زد و گفت:
~و آخرین نفر!
همه به طرف کوک برگشتن و با دیدن وضع اسفناکش خندیدن جیمین هم ریز می‌خندید
~به نظر میرسه امروز بد شانسی آوردی کوک
جانگوک که میدونست جیمین و شوگا دوست صمیمی هم هستن چیزی نگفت ادای احترام کرد و تو صف جای گرفت و مشغول پچ پچ با دوستاش شد
جیمین به پشت سرش که کوک و دار و دستش ایستاده بودن نگاه کرد با نگاه شیش تا پسر عصبانی که با چشاشون میخواستن تیکه پارش کنن مواجه شد
کوک میدونست که اگه این خبر به گوش رئیس کیم برسه جز برچسب بی عرضگی چیزی نصیبش نمیشه .....قطعا اونجا با دانشکده نظامی به فرقایی داشت نمیتونست عین بچه ها اعتراض کنه که افسر پارک اونو انداخته توی گل!
یکی از دوستاش گفت:
#ما شیش نفریم اون یه نفر فکر کردی تا کی میتونه مقاومت کنه یه نقشه ی درست حسابی میکشیم و حساب کارو دستش میدیم
=می‌دونم باهاش چیکار کنم پسره ی عوضی!
.......................................................
جیسونگ با استرس پشت در کلاس فلیکس ایستاده بود و به دور و برش نگاه میکرد انقدر لبشو جویده بود که حس میکرد پاره شده
بلاخره کلاس تموم شد و فلیکس با یکی از دوستاش بیرون اومد با دیدن جیسونگ با دوستش خداحافظی کرد و گفت:
×جیسونگ! اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه کلاس نداشتی؟
_از ترس زودتر اومدم بیرون ...من دارم سکته میکنم
×نترس چیزی نمیشه بیا بریم
جیسونگ با برادرش هم قدم شد تو راهرو هیونجین هم بهشون پیوست با دیدن قیافه ی مضطرب جیسونگ گفت:
+این چشه؟
×میترسه دوباره بیان سراغش
_هیونگ گفت امروز میاد مدرسه
×هه اون همه چیو یادش میره حالا هم که رفته بخش جنایی به کل مارو فراموش می‌کنه
جیسونگ با ناراحتی گفت:
_راست میگی؟
×میدونستم نمیاد
+اصلا چرا رفت بخش جنایی؟
×بخاطر پول داداشمون طمع کار شده!
_هیونگ اگه دنبال پول بود به حرف عمو سانگ گوش میکرد!
هر سه از مدرسه خارج شدن و راه خونه رو در پیش گرفتن
×هی جیسونگ دپرس نباش
_اون به من قول داد که میاد
+به نظر منم حق با فلیکسه اون انقدر درگیر کارشه که مارو یادش رفته
_هیونگ هیچوقت مارو یادش نمیره اون همیشه حواسش به ما هست
×میبینی که نیومده
جیسونگ با ناراحتی سرشو پایین انداخت
+دیدی حواسش نیست؟
_پس من‌ چیکار کنم؟
×هیچی باید یاد بگیری از خودت محافظت کنی و نترسی تا کی میخوای انقدر ترسو باشی
همون لحظه صدایی از پشت سرشون شنیده شد
&هی ببینین کیا اینجان! برادران دالتون
فلیکس با عصبانیت به طرفون برگشت و خشمناک نگاشون کرد جیسونگ از ترس پشت هیونجین قایم شد
#خوب جایی گیرتون انداختیم موش‌ کوچولوها
اونا از لحاظ بدنی از هر سه تاشون درشت تر بودن درواقع اون سه نفر قلدرای مدرسه بودن و همه میدونستن خانواده ی خلافکاری دارن
×مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟
+فلیکس ولش کن بیا بریم
¥کجا؟ هستیم در خدمتتون
اون پسر اینو گفت و به دوستاش اشاره کرد تا بهشون نزدیک شن سه نفری به طرف سه برادر رفتن ....فلیکس شجاعتشو جمع کرد و مقابلشون ایستاد
¥خوبه خوشم اومد برعکس اون برادر کوچولوی احمقت ترسو نیستی
+برین رد کارتون عوضیا
&اوه تو فقط تهدید کن!
پسر مزاحم قلنج گردنشو شکست و به کف دستش مشت زد و آماده ی درگیری شد
&خب بگین ببینم اول کدومتون میخواد کتک بخوره؟!
فلیکس که سعی میکرد ترسشو پنهان کنه گفت:
×یه قدم دیگه بیای نزدیک هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
سه برادر به هم چسبیده بودن و سعی میکردن به هر قیمتی که شده از هم محافظت کنن
صدای کشیده شدن میله ی فلزی روی زمین توجه همشونو جلب کرد به سمت صدا برگشتن جیمین میله ی فلزی رو تو دستش گرفت و گفت:
÷فکر میکنم کارم داشتی نه؟
پسر آب دهنشو قورت داد جیمین با یونیفرم نظامی و اون میله ی فلزی سنگین تو دستش زیادی ترسناک شده بود
بهشون نزدیک شد و رو به برادراش گفت:
÷برین تو ماشین من یه کار کوچولو با دوستامون‌ دارم
+ولی....
جیمین با جدیت گفت:
÷ولی نداره کاری که گفتمو بکنین
هیونجین و جیسونگ و فلیکس آروم آروم ازشون فاصله گرفتن
&تو چه پلیس ترسویی هستی که میخوای با اون میله ی فلزی با سه تا پسر نوجوون که هیچ سلاحی ندارن مبارزه کنی
جیمین میله رو پرت کرد و گفت:
÷من نیومدم اینجا مبارزه کنم ....اومدم بهتون اخطار بدم
#هه چه اخطاری؟
÷بهتره به جای این قلدری کردنا به فکر درس و مشقتون باشین وگرنه تهش مثل خانواده هاتون مجبورین تو زندان بپوسین
یکی از پسرا نیشخند زد و به جیمین نزدیک شد اون فکر میکرد حالا که تعدادشون از جیمین‌ بیشتره زورشونم بهش میچربه
با اعتماد به نفس دستشو بالا آورد تا به صورت جیمین مشت بزنه اما دستش تو هوا معلق موند...جیمین دستشو محکم گرفت و پیچوند صدای داد پسر به هوا بلند شد
درحالی که مچ دردناکشو تو دستاش گرفته بود روی زمین نشست
نفر بعدی به سمت جیمین خیز برداشت
÷نه مثل اینکه شما حرف حالیتون نمیشه
جیمین اینو گفت با سر ضربه ی محکمی به بینی پسرک زد .....صدای داد اونم به هوا بلند شد و در حالی که دستشو روی دماغش گذاشته بود از جیمین‌ فاصله گرفت
کم کم درگیری بالا گرفت اما جیمین در نهایت خونسردی ضربه هاشونو مهار میکرد برادراش از دیدن قدرت بدنی فوق العاده ی هیونگشون به وجد اومده بودن
+بریم کمکش؟
×کمک چی؟ مگه نمی‌بینی عین خیالش نیست؟ اون سه تا جوجه فوکولی برای جیمین مثل پشه هستن الآنم مبارزه نمیکنه فقط داره باهاشون بازی می‌کنه
_هیونگ من خیلی قویه! مطمئن بودم تنهام نمی‌ذاره
دوتا از پسرا از ترس پا به فرار گذاشتن یکیشون هم با درد روی زمین افتاده بود و به خودش میپیچید جیمین گفت:
÷دفعه ی دیگه بخواین هرکدوم از برادرامو تهدید کنین یا از چند کیلومتریشون رد شین انقدر مهربون رفتار نمیکنم!
جیمین اینو گفت و به طرف برادراش رفت فلیکس و بقیه که خیالشون راحت شده بود به طرف ماشین رفتن و نشستن
اون پسر که سراسر کینه و خشم شده بود از روی زمین بلند شد میله ی فلزی رو برداشت و به طرف جیمین دوید هیونجین متوجه ی پسر شد از ماشین پیاده شد و داد زد
+هیونگ پشت سرررررت
جیمین برگشت و قبل از فرود اومدن میله روی بدنش اونو با دستش مهار کرد میله رو از دست پسر گرفت و پرت کرد
پسرک که دید اوضاع خراب شده پا به فرار گذاشت جیمین به طرف ماشین رفت...... نشست تو ماشین و گفت:
÷خوبین؟
جیسونگ جیمینو‌ محکم بغل کرد و گردنشو بوسید
÷چنددددددددددددددش
_میدونستم تنهام نمیذاری هیونگ
×فکر نمی‌کردم بیای
÷میدونم دیر اومدم ولی خوبه که چیزیتون نشد
+خیالت راحت شد جیسونگ؟ دیگه تا آخر عمرشون از کنارتم رد نمیشن
جیمین کمربندشو بست و حرکت کرد
÷امروز زنگ میزنم به مدیرتون‌‌ راجبشون باهاش صحبت میکنم ممکنه بچه های دیگه رو هم اذیت کنن
جیمین اینو گفت و خمیازه کشید انقدر خسته بود که فقط دلش میخواست بخوابه
×عه چرا از اینور اومدی ....داری اشتباه میری
+فلیکس راست میگه
÷نه درسته
_اما این مسیر خونه نیست
÷فکر کنم یه قول و قرارایی با هم داشتیم نه؟
جیسونگ با خوشحالی داد کشید
_رستوران!
×آی کر شدم
+الان خسته ای باشه یه وقت دیگه
÷من خیلی گرسنمه هرکی میخواد بره خونه با تاکسی بره
+هیونگ! راستی همون میزی که بهت نشون دادمو رزرو کردی؟
÷بله!
+وای تو فوق العاده ای
÷میدونم!
جیمین ماشینو پارک کرد و بعد به همراه بقیه وارد رستوران شدن گارسون به سمت میز راهنماییشون کرد
پشت میز نشستن و منو رو برداشتن
_هیونگ چی باید سفارش بدیم؟
÷هرچی دوست دارین
_هرچی دوست داریم؟
÷اره
_ایول!
بعد از صرف پیش غذا چند نوع از گرون ترین غذاهای رستوران روی میز قرار گرفت
جیمین با لبخند بهشون نگاه میکرد از اینکه میتونست خوشحالشون کنه احساس رضایت میکرد گرچه خیلی خسته بود اما خوشحالی برادراش مهم تر بود
اون سه تا جوجه اردک زشتو با جون و دل بزرگ کرده بود از سن کم کار کرده بود هنوز هم یادش نمی‌رفت که چطور روزا بعد مدرسه می‌رفت سرکار و شب ها هم کار پاره وقت میکرد
اخر شب وقتی برمیگشت خونه انقدر خسته بود که بعضی وقتا بدون خوردن شام خوابش میبرد.......
شب که برگشتن خونه جیمین‌ مستقیم به اتاقش رفت با وجود خستگی زیاد دوش سبکی گرفت و روی تخت ولو شد همون لحظه در باز شد هیونجین وارد اتاق شد
جیمین چشماشو باز کرد و گفت:
÷هرکاری داری بذار برای فردا الان خیلی خستم
هیونجین روی تخت نشست جیمین که روی شکمش خوابیده بود سرشو بلند کرد و گفت:
÷چیکار داری میکنی؟
هیونجین مقداری پماد به کمر جیمین‌ مالید و آروم شروع کرد به ماساژ دادن کمرش
+خودت که حواست به خودت نیست! من باید ازت مراقبت کنم!
جیمین که حس میکرد با تمام وجود به این ماساژ نیاز داره با صدای خواب آلودی گفت:
÷نیازی نیست
+دیروز که اومدی خونه فهمیدم کمرت درد می‌کنه
÷خوب شده چیز مهمی نبود
+خودت می‌دونی که بدم میاد اینجوری ببینمت
÷مگه اولین بارمه؟ چیز مهمی نیست برو بخواب....انقدرم حرف نزن خوابم پرید
هیونجین پیراهن جیمینو‌ پایین کشید و گفت:
+منو‌ باش به فکر کیم‌
جیمین چشاشو بست و با صدای خمار گفت:
÷شب بخیر جوجه
+شب بخیر
هیونجین بلند شد و از اتاق خارج شد اون با فلیکس تو یه اتاق می‌خوابید در اتاقو باز کرد و وارد شد فلیکس روی تختش دراز کشیده بود و موزیک گوش میکرد
+هنوز بیداری؟
فلیکس هدفونو از روی گوشاش برداشت و گفت:
×چیزی گفتی؟
+میگم هنوز بیداری؟
×کوری؟!
+ بی شخصیت!
هیونجین روی تختش دراز کشید و گوشیشو برداشت و مشغول چک کردن اینستاش شد
×چرا دپرسی؟
+نیستم
×یه‌ مرگیت هست
+جیمین
×اها گرفتم بخاطر اینکه رفته بخش جنایی ناراحتی
+اون اصلا به حرف ما اهمیت نمیده
×عادتشه دیگه یه دندس
+بدم میاد از این اخلاقش
×حالا تو چرا انقدر ناراحتی؟ تو که می‌دونی از اولم دوست داشت بره اونجا الآنم به آرزوش رسید
+تو ناراحت نیستی؟
×نه برا چی ناراحت باشم به هرحال اون یه پلیسه هرجاییم می‌تونه کار کنه
+اما اونجا فرق می‌کنه
×چه فرقی هیونجین همه جا مثل همه تازه دوستش شوگا هم اونجاست
+فلیکس؟
×هوم؟
+باید پرونده های مجرمارو حل کنه نه؟
×خب اینکه کار همیشگیشه
+نه اینبار با قاتل و جنایتکارای حرفه ای در ارتباطه .....یعنی حتی ممکنه باهاشون درگیر شه یا بعضی شبا نیاد خونه
×خب؟
+میفهمی چی میگم؟
×اره
+خطرناکه فلکیس ....نباید می‌رفت اونجا من اصلا حس خوبی ندارم
×حالا که رفته
+تو نگران نیستی؟
×قرار نیست اتفاقی براش بیفته بیخودی نترس
+حس خوبی ندارم
×چون خری
+تو خر تری
هیونجین اینو گفت و بالششو پرت کرد به طرف فلیکس فلیکسم بالشو‌‌ برگردوند به خودش و دوباره جنگ آخر شب فلیکس و هیونجین شروع شد!

روز بعد
هر سه نفر از مدرسه برگشتن با دیدن جیمین که تو سالن نشسته بود و بهشون زل زده بود متعجب شدن هیونجین پرسید
+عه خونه ای!
جیمین سرشو تکون داد
_هیونگ به نظر ناراحت میرسی اتفاقی افتاده؟
÷نه
فلیکس بدون اینکه سلام کنه درحالی که با گوشیش حرف میزد وارد اتاقش شد
÷جیسونگ اینو بگیر
جیسونگ کاغذو از جیمین‌ گرفت
_این لیست خریده!
÷اره برین زود بخرینشون
+من الان خستم گشنمه
÷همین الان!
+این خیلی نامردیه هیونگ ما خسته ایم اصلا خودت برو
÷گفتم همین الان با من بحث نکن
هیونجین با عصبانیت کولشو پرت کرد رو مبل و به همراه جیسونگ از خونه خارج شد
جیمین که عمدا اون دوتارو فرستاده بود بیرون تا شاهد ماجرا نباشن بعد رفتنشون وارد اتاق فلیکس شد بالا سرش ایستاد و با نگاه وحشتناکی بهش زل زد
فلیکس که فهمید یه اتفاقی افتاده با لکنت گفت:
×چی...چیه!
جیمین مشتشو جلو آورد و مقابل چشمای منتظر فلیکس اونو باز کرد ....فلیکس با دیدن بسته ی ماریجوانا نفسشو حبس کرد! حتی جرات نداشت سرشو بلند کنه و به جیمین نگاه کنه ......



🍒💚🍒💚🍒💚🍒💚

امیدوارم لذت ببرین 💕
ووت و کامنت یادتون نره💚
کلی اتفاقات خفن تو راهه ممنون میشم حمایت کنین💖💜💝

شرط آپ
ووت: 40










جنایتی به نام عشق Where stories live. Discover now