گذشته
×هیونگ اینجا خونه ی جدیدمونه؟
÷اره عزیزم
+من دلم میخواد یه اتاق جداگونه داشته باشم دوست ندارم با فلیکس تو یه اتاق بخوابم
×برو بابا
+خودت برو
÷بچه ها دعوا نکنین
_هیونگ دلم درد میکنه
÷بازم بستنی خوردی؟
_فقط یدونه خوردم راست میگم
÷فسقلی شکموی من ....بچه ها باید زود بخوابین فردا باید برین مدرسه
...........................................جیمین باکس مواد غذاییو تو انبار جابجا میکرد ....بعد از چند ساعت کار کردن رو صندلی نشست تا یکم استراحت کنه....زندگی سخت میگذشت ....سخت تر از اون که بهش فرصت بده تا برای آینده برنامه ریزی کنه اما باید این کارو میکرد....باید درساشو میخوند این خواسته ی پدرش بود پدر بهش امید ویژه ای داشت همیشه میگفت جیمین تو درست مثل من میشی .....
با داد کارفرما بلند شد
•فکر کردی اینجا کجاست؟ بلند شو ببینم تایم استراحت نیست
جیمین از جا بلند شد و به ادامه ی کارش رسید
بعد از ظهر رفت مدرسه دنبال بچه ها هیونحین و فلیکس با دیدن جیمین دویدن سمتش و بغلش کردن
+هیونگگگ
÷سلام تربچه ها چطورین؟
×خوبیم
جیمین به هیونجین و فلیکس که جلوتر از اون دوشادوش هم راه میرفتن نگاه کرد و لبخند زد همه ی امیدش به اونا بود ...نزدیک رفت و کوله هاشونو گرفت
÷کوله هاتونو بدین من بیارین
کوله هاشونو گرفت و رو دوش خودش انداخت ....حتی نمیخواست کوچکترین باری رو به دوش بکشن ....
حاضر بود همه ی مشکلاتو به جون بخره اما اونا راحت بزرگ شن........................................................
وقتی زیر نور ماه تو پارک نزدیک خونه قدم میزدن خوشحال ترین حال دنیارو داشتن جیمین جیسونگ رو روی شونش مینشوند .....جیسونگ حس میکرد رو بلند ترین قله ی دنیا نشسته
شونه های جیمین براش بلندترین و محکم ترین کوه جهان بود جایی که هروقت ناراحت بود بهش تکیه میکرد......
جیمین با ذوق و خنده ی کودکانه ی برادراش از ته دل میخندید با اینکه ذهنش مشغول بود .....مشغول شام فردا، خرج تحصیل بچه ها، شغل پاره وقت فروشگاه ....مدرسه و سوالای پایان ناپذیر همکلاسیاش.........................................................
یه روز فلیکس با لباس های فرم مدرسه که حسابی خاکی و پاره شده بود به خونه برگشت جیمین با دیدن وضعیت برادر یازده سالش بهم ریخت
÷فلیکس؟ چی شده؟ این چه سر و وضعیه؟
×هیونگ اونا بهم گفتن بی پدر و مادر اونا بهم میگن بی کس و کار،بدبخت،فلک زده
جیمین با ناراحتی فلیکسو بغل کرد و سرشو نوازش کرد
÷تو نباید به حرف اونا اهمیت بدی کی گفته تو بی کس و کاری؟
×هیونگ من دیگه مدرسه نمیرم
÷مگه میشه؟
فلیکس بدو بدو به اتاقش رفت و درو بست جیمین نگرانش بود و خیلی عصبانی بود .....چند ساعت بعد از مدرسه باهاش تمام گرفتن و گفتن که فلیکس کتک کاری کرده و یکی از دانش آموزارو جوری زده که دستش شکسته
جیمین برای صحبت با خانواده ی اون دانش آموز به خونشون رفت اونا پولدار و از دماغ فیل افتاده بودن!
جیمین با اخم محوی روبروی پدر و مادر اون بچه نشست و گفت:
÷بابت اتفاقی که برای پسرتون افتاده متاسفم اما اون حرفای قشنگی به برادر من نزده
مادرش با فخر پا روی پا انداخت و انگشتشو دور گردنبند گرون قیمتش حلقه کرد و گفت:
#شنیدم پدر و مادر ندارین و تو از سه تا برادرت مراقبت میکنی
÷این از نظر شما اشکالی داره؟
پدر خانواده گفت:
&اشکالش اینه که تو نمیتونی اونارو درست تربیت کنی چون خودتم بچه ای اونا پرو و بد دهن هستن
جیمین از جاش بلند شد تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
÷من بازم بخاطر پسرتون متاسفم .....بهتون قول میدم که دیگه چنین مشکلاتی پیش نیاد اما برادرای من دارن به خوبی بزرگ میشن و من حداقل کاری که تونستم براشون بکنم این بوده که بهشون یاد بدم هیچکسو بخاطر نداشتن پدر و مادر مسخره نکنن ...فکر میکنم اونی که باید رو تربیت بچش وقت بذاره شمایین نه من
جیمین بعد از گفتن این حرف بدون اینکه به چهره ی عصبی اون مرد نگاه کنه از خونه خارج شد ......................................
💝💝💝💝
خیلی وقت بود آپ نکرده بودم فکر کنم از فردا روال منظم پیدا کنه و هر روز یا یه روز درمیون آپ بشه

KAMU SEDANG MEMBACA
جنایتی به نام عشق
Fiksi Penggemarخلاصه: جیمین یه پلیس موفقه که سه تا برادر کوچیکتر از خودش داره پدر و مادرشون تو یه تصادف مردن و جیمین باید از سه تا برادر نوجوونش به تنهایی مراقبت کنه.... وضعیت: پایان یافته کاپل: کوکمین ژانر: پلیسی،معمایی،خانوادگی