9.دروغ🌌

2K 372 102
                                    

فلیکس سرشو از روی زمین بلند کرد هنوز نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده جیسونگ از شدت شوکه شدن لال شده بود و خشکش زده بود
هیونجین بی توجه به دست زخمیش خودشو به جیمین رسوند جانگوک به طرف جیمین دوید و قبل از افتادنش بغلش کرد
جیمین دستشو روی سینه ی زخمیش گذاشت......دستای کوک پشت جیمین حلقه شده بود .....نیروهای پلیس وارد سالن شدن و همه جارو تحت کنترل گرفتن
=طاقت بیار جیمین‌ الان آمبولانس میرسه
هیونجین درحالی که با ناباوری اشک می‌ریخت گفت:
+ط...ط..طرف......چ..په
جیمین علارغم درد شدیدی که داشت با دست خونیش دست هیونجینو گرفت و گفت:
÷خوب..... میشم ...گ...گریه....نکن
چند تا از نیروهای پلیس که از همکارای جیمین‌ بودن دورش حلقه زدن فلیکس‌ که هنوز متوجه ی عمق قضیه نشده بود ناگهان فریاد کشید
×نهههههههه ...نههههههههههه
همکارای جیمین سعی میکردن نذارن جیمین تا قبل اومدن آمبولانس بیهوش شه....هیونجین به جز صدای گریه های بلندش چیزی نمی‌شنید محکم دست جیمینو گرفته بود و التماس میکرد که طاقت بیاره
فلیکس سراسیمه خودشو به جیمین رسوند اما یکی از نیروهای پلیس از پشت گرفتش و سعی کرد آرومش کنه
جیسونگ از زیر میز بیرون اومده بود اما نه گریه میکرد نه داد میکشید اون هنوز شوکه بود
جیمین سعی میکرد با دردش بجنگه اون نمی‌خواست بیشتر از این برادراشو بترسونه
نگاهش به کوک افتاد که رد اشک تو چشاش دیده میشد
÷طوری.....رفتار نکنید.....که....انگار .....مردم .....دیوونه ها!
جیمین سعی میکرد همه چیزو عادی جلوه بده اما جای تیری که به تو حد فاصل شونه و قفسه ی سینش قرار گرفته بود می‌سوخت و حس میکرد یه میله ی داغ و آهنی تو سینش فرو رفته
کم کم چشاش تار شد سقف دور سرش چرخید و دیگه نتونست مقاومت کنه آخرین چیزی که بخاطر می آورد صدای فریاد هیونجین و فلیکس بود.......
...................................

هیونجین تو آینه ی سرویس بیمارستان به چهره ی رنگ پریده ی خودش نگاه کرد....و بعد در حالی که از شدت عصبانیت و حرص و ناراحتی نفس نفس میزد از توالت خارج شد
وارد راهروی بیمارستان شد فلیکس پشت در اتاق عمل خمیده نشسته بود و صورتش از غم بیداد میکرد
هیونجین با شتاب به طرفش رفت یقه ی پیراهنشو گرفت و بلندش کرد بعد محکم کوبیدش به دیوار
+همش تقصیر توی عوضیه
فلیکس سرشو پایین انداخت و بیصدا اشک ریخت
+اگه توی کثافت نمیومدی هیونگ تیر نمی‌خورد
×من...
+خفه شو .....تو باعث شدی توی خررر....
×من نمی‌دونستم
+اگه از اون اتاق عمل فاکینگ سالم بیرون نیاد چی؟
×هیونجین....
+میکشمت فلیکس
هیونجین به دنبال این حرف به صورت فلیکس مشت زد جوری که دست آسیب دیده ی خودشم درد گرفت ...فلیکس دستشو روی بینیش گذاشت و در کمتر از چند ثانیه دستش پر از خون شد
جونگوک با عجله به سمت اون دو نفر دوید هیونجینو از فلیکس جدا کرد
=چیکار کردی؟
+همه چی زیر سر اینه اگه تو نبودی هیونگ سالم بود اشغال
جونگوک فلیکسو به طرف توالت برد تا بهش کمک کنه خون بینیشو تمیز کنه
=خوبی؟ میخوای به دکتر بگم بیاد؟
×خوبم
فلیکس وارد سرویس شد و درو بست کوک به راهرو برگشت دستشو‌ روی کتف هیونجین گذاشت و گفت:
=چرا اینجوری می‌کنی تقصیر برادرت چیه؟
+تو چی میگی این وسط؟
جونگوک از جواب بی ادبانه ی هیونجین ناراحت نشد چرا که میدونست اوضاع مناسبی نداره
=دستت! باید پانسمان شه شاید بخیه بخواد
+تا موقعی که هیونگ از این در بیرون نیاد من از جام تکون نمیخوام
=خون کمی ازت نرفته! ممکنه حالت بد شه
+حالم بد شه؟ مهمه؟ هیونگم تیر خورده اونم درست سمت چپ سینش بعد تو‌ نگران حال منی؟
=می‌دونی که جیمین هم دلش نمی‌خواد اینجوری رفتار کنی
+دست از سرم بردار اصلا بذار همینجا بمیرم چه اهمیتی داره که زخمی شدم یا ازم‌ خون رفته وقتی هیونگم جلوی چشام آسیب دید
هیونجین بعد از اتمام جملش برای چندمین بار به هق هق افتاد
کوک کنارش نشست دستشو دور شونش حلقه کرد
= آروم باش پسر خوب.....جیمینی که من میشناسم قویه
+تو همکارشی؟
=تو دانشکده همکلاس بودیم بعدشم همکار شدیم
دکتر از اتاق عمل بیرون اومد فلیکس‌ هم همون لحظه وارد راهرو شد
هیونجین سراسیمه خودشو به دکتر رسوند
دکتر ماسکشو پایین کشید و گفت:
•عمل انجام شد
=خب چطور پیش رفت دکتر؟
•شما چه نسبتی با بیمار دارین؟
=همکارشم
+برادرم چی شد؟ چرا نمیگی‌
•اروم باشین ....خوب پیش رفت
هیونجین دستشو روی قلبش گذاشت و نفس راحتی کشید فلیکس‌ به دیوار تکیه داد و چشاشو بست .....جیسونگ از یکی از اتاقا خارج شد و مثل مجسمه به دکتر خیره موند
کوک به طرفش برگشت
=جیسونگ دستت
پرستار خودشو به جیسونگ رسوند
£چرا سرمتو کندی؟!
جیسونگ تازه متوجه شد که از دستش باریکه ی نازکی از خون سرازیر شده اما فقط دیدن جیمین آرومش میکرد
£لطفا برگرد تو اتاق هنوز افت فشار داری
کوک با کمک پرستار جیسونگ‌ رو‌برگردوند و بعد رفت پیش هیونجین
=خیالت راحت شد؟ همه چی خوب پیش رفت حالا بذار پرستار دستتو ببینه
+نه هنوز هیونگمو ندیدم
کوک کمی صداشو بالا برد
=چقدر تو کله شقی بچه میگم دستت خونریزی داری
هیونجین با تعجب به کوک نگاه کرد و بعد اجازه داد پرستار دستشو‌ پانسمان کنه
کوک آروم به شونه ی فلیکس زد و گفت:
=فکر کنم تو فلیکس باشی نه؟ چهرن از اون شب یادم مونده
فلیکس که از شدت گریه بینیش قرمز شده بود سرشو تکون داد
کوک بهش لبخند زد و از کنارشون رد شد تازه داشت میفهمید که جیمین چه زندگی عجیب غریبی داره سه تا برادر کوچیکتر که هرکدوم یه جوری نیاز به توجه و مراقبت داشتن ......
جونگوک از کارایی که با جیمین کرده بود پشیمون بود اگه میدونست که اون چنین شرایطی داره هیچکدوم از کاراشو تلافی نمیکرد
با زنگ خوردن گوشیش حواسش پرت شد رئیس کیم‌ بود
=سلام قربان
& حالش چطوره ؟
=خوبه قربان عملش با موفقیت انجام شد
با قطع شدن تماس کوک با اخم به صفحه ی گوشی زل زد رئیس کیم‌ هیچوقت عادت نداشت خداحافظی یا تشکر کنه!
دستی روی شونش قرار گرفت کوک به پشت سرش نگاه کرد با دیدن دکتر جا خورد
=دکتر!
•میتونم چند لحظه وقتتو بگیرم؟
=البته
کوک همراه دکتر وارد اتاقش شد
دکتر پشت میزش نشست نفسی تازه کرد و گفت:
•من سالهاست که ایشونو میشناسم یعنی از وقتی بچه بود
=کیو؟!
•پارک جیمین
=از کجا؟
•نمیدونم در جریان تصادف پدر و مادرش هستین یا نه
=بله یه چیزایی می‌دونم
•پدر جیمین یکی از دوستای خوب من بود
=آهان
•چقد جیمینو میشناسی؟
=خیلی وقته که همو می‌شناسیم از دانشکده ی افسری تا الان
واقعیت این بود که اون هیچی از جیمین‌ نمیدونست!
•خب پس می‌دونی که پدر جیمین یکی از دانشمندای مطرح سئول بود
کم مونده بود جونگوک شاخ دربیاره!
=بله می‌دونم!
سعی کرد تظاهر به دونستن کنه اما نمیدونست تعجب و حیرت زدگی تو صورتش مشخصه یا نه!
•جیمین‌ پسر خود ساخته ایه تو همه ی این سالا رو پای خودش وایساد ....
=درسته!
•سه تا برادر کوچیکترش خیلی بهش وابستن برای همین جلوشون چیزی نگفتم
=مگه چیزی هم‌ مونده بود؟
•من نهایت تلاشمو میکنم با دوستام در خارج از کشور هم تماس میگیرم تا یه راهی پیدا بشه اما وضعیت نگران کنندست
=متوجه نمیشم! چی دارین میگین؟ وضعیت کی‌ نگران کنندست؟
•من مجبورم این مسئولیت سختو به شما بسپرم ....شما دوست جیمین هستی و قطعا به خانوادش هم نزدیک تری
جانگوک حتی اسمشونم درست نمیدونست چه برسه به اینکه بخواد بهشون نزدیک باشه
•اینکه چطور میخواین بهشون بگی یا اصلا میخوای در جریانشون بذاری یا نه رو نمی‌دونم اما من واقعا دلشو ندارم این کارو بکنم
=من واقعا دارم نگران میشم‌ میشه بگین چی شده؟
•جیمین ....راستش ما گلوله رو خارج نکردیم یعنی نتونستیم خارج کنیم
=شما که گفتین عمل با موفقیت انجام شده
•واقعیت اینه که اصلا جراحی انجام نشد چون گلوله جای بدی قرار گرفته
=یعنی چی؟!
•یعنی اینکه اون گلوله هنوز تو بدنشه و فعلا از قلبش فاصله داره اما هرچقدر زمان بگذره بیشتر حرکت می‌کنه من یه سری دارو می‌نویسم براش که حرکت گلوله رو کند می‌کنه باید مراقب باشین به محل گلوله ضربه ای وارد نشه
کوک زل زده بود به دکتر و چیزی نمیگفت
•اقا؟ حالتون خوبه؟
=ب....بله.....خوبم.....ولی ....یعنی...هیچ راهی نداره؟
•این جراحی خطرناکه درصد موفقیتش خیلی پایینه فعلا باید داروهارو مصرف کنه تا من با چندتا پزشک دیگه مشورت کنم ببینم چی میشه
=اگه این داروهارو مصرف کنه اتفاقی براش نمیفته؟
•گفتم که مشکل اصلی سر جاشه ....فقط باید خیلی مراقب باشین
جانگوک از اتاق بیرون اومد مثل کسی شده بود که به ایستگاه آخر قطار رسیده ....نمیدونست باید چیکار کنه
وارد راهروی بیمارستان شد با دیدن هیونجین و فلیکس و جیسونگ غم‌ تو‌ دلش رخنه کرد
این مسئولیت زیادی سنگین بود ....چطور میتونست همچین مسئله ایو بهشون بگه و امیدشونو ناامید کنه ...نه اون نمیتونست این کارو بکنه
هرچقدر نزدیک تر میشد همه چیز کشنده تر میشد..... اگه فلیکس میفهمید که این اتفاق برای جیمین افتاده چطور میتونست به زندگیش ادامه بده اگه هیونجین میفهمید قطعا یه بلایی سر خودش و فلیکس می اورد و جیسونگ قطعا نابود میشد ......
روبروشون ایستاد سه تا پسر نوجوون .....مثل جیمین‌ خوش بر و رو‌ بودن .....مثل میوه های تابستونی خوش رنگ و لعاب بودن کی‌ دلش میومد نا امیدشون کنه!
اونا منتظر بودن پرستار بیاد و بهشون بگه که میتونن جیمینو ببینن تو‌ نگاه هر سه تاشون اشتیاق دیدن برادرشون موج میزد چطور میتونست نور این اشتیاقو‌ خاموش کنه؟
اونا فقط جیمینو داشتن .....حالا جانگوک بیشتر از اینکه نگران جیمین باشه دلش برای برادراش می‌سوخت اگه بلایی سر جیمین میومد تکلیف اون سه تا چی بود؟ چه به سرشون میومد
اونا گل هایی بودن که جیمین‌ با حساسیت ازشون مراقبت کرده بود اما اگه یه روز ترکشون میکرد قطعا پژمرده میشدن و هرکسی ازشون سوء استفاده میکرد
با صدای هیونجین به خودش اومد
+چیزی میخوای بگی؟
=من؟
+آره یه ساعته زل زدی به ما
=آهان....آره...میخواستم بگم امشب که جیمین اینجاست بیاید بریم خونه ی من
×ما همین جا می‌مونیم
=بهتون اجازه نمیدن جیمین حالش خوبه با اینجا بودنتون فقط باعث میشین نگرانتون شه پس درخواستمو قبول کنید
هر سه به هم نگاه کردن جیسونگ گفت:
_اگه جیمین هیونگ اجازه داد میایم
+چی میگی جیسونگ
=به صلاح نیست تنها بمونین میدونین که عموتون فرار کرده
+من میخوام پیشش بمونم
=نمیشه ....قول میدم فردا صبح زود بیارمتون ولی قبلش باید استراحت کنید اینجوری خیال جیمینم راحته
+پس کی از هیونگ مراقب کنه
=نیروهای ما اینجان مراقب همه چی هستن نگران نباشین
هیونجین کمی فکر کرد و گفت:
+باشه
جونگوک یکی از دستاشو روی کمرش گذاشت و روشو‌ برگردوند فکرش درگیر بود ......
اما تنها چیزی که عیان بود این بود که جونگوک بدون این که بخواد وارد حیطه ی جدیدی از زندگیش شده بود ....جایی که باید با برادرای جیمین‌ روبرو میشد و ازشون مراقبت میکرد.......

🍓🍒🍓🍒🍓🍓🍒

وقتشه افسر پارک یکم استراحت کنه و مسئولیت باقی کارا به عهده ی آقای بانی باشه🐰

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

وقتشه افسر پارک یکم استراحت کنه و مسئولیت باقی کارا به عهده ی آقای بانی باشه🐰

از الان دلم به حال کوک میسوزه قراره با سه تا سرتق سر و کله بزنه! 😂

در پس هر غمی شادی پنهانی نیز نهفته است .....


💓💓💓


جنایتی به نام عشق Where stories live. Discover now