جیمز باند موفق میشود

263 88 158
                                    

تارا صحبت میکنه:
حرف کشیدن و نظر خواستن از شما خیلی دشواره احتمالا اگه من یه شکنجه گر ساواکی بودم‌ شما حاضر بودین زیر شکنجه بیهوش بشین اما باهام حرف نزنین.
اما اختلاف ووت و سین پارت ها خیلی عجیبه، ووت دادن مثل یه لمس کوچیک بین میلیون ها تماس انگشت شما با صفحه ی نمایشه اما همون رو هم از من دریغ میکنین، چرا انقدر سخته؟

************

مرگ یا زندگی تصویر شکننده ای از یک رویاست که مردم حیات صدایش می کنن. بعضی ها به دنبال توجیه زنده بودنِ خودشون ، به هر فلسفه ای چنگ میزنن و بعضی دیگه احساس میکنن شاید بهتر باشه که اون رو فقط یک خواب موقت ببینن.


با اینهمه چیزی که برای همه ی ادمها اهمیت داره لزوم لحظه ی حاله.


لحظه ای که به فاصله ی یک چشم بهم زدن میگذره و تو رو به خط پایانی که میتونه اثبات یا متضاد فلسفه ی نفس کشیدن تمام زندگیت باشه نزدیک کنه.


بیون بکهیون خیلی عمر نکرده بود اما بارها  در این میون گریه کرده و حتی مجبور شده بود به کسایی که ازشون از لحاظ اخلاقی صد برابر سرتر بود التماس بکنه تا بذارن به کارش ادامه بده.


  در اون لحظات فکر میکرد هیچ چیزی از این برتر رخ نمیده اما هرشب که درون رخت خوابش فرو میرفت و سعی میکرد پلک هاش رو ببنده فقط به یه چیز دیگه ای فکر میکرد که در طول روز حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد، یعنی ممکن بود فردا بیدار نشه؟


اون بارها به خودکشی فکر کرده بود همونطور که هر آدم نرمالی در این جنگل پرتنش بهش فکر میکنه ؛ اما همیشه میدونست که چقدر از بعد مرگ میترسه .


فلسفه هیچ وقت قابل اثبات نبود . چی میشد اگر همه چیز فقط بازی کوچیک برای خداوند بود و تو اون شخصیت تکمیلی داخل بازی بود که اشتباها خودت رو به کشتن میدادی ؟ برای چه کسی اهمیت داشت؟


بین هشت میلیارد انسان روی کره ی خاکی اون یک پسر همجنس گرای فقیر بود که همیشه روی زمین میخوابید و برای قرون به قرون پولش برنامه ریزی میکرد این اتفاقات جای ناله و سودا نداشت چون مثل بیون بکهیون خیلی زیاد بود اما روزی که پاش رو به داخل این خونه ی سنتی گذاشت صاحب قبلی همین خونه بهش گفته بود:


-پسرهای زیادی مثل تو دیدم اما هیچ کدوم بیون بکهیون نبودن.


جمله ی ساده ای بود  درست مثل نصحیت پدرانه یه آدم بالغ که کلی جملات انگیزشی خونده تا جوان ها رو سر به راه کنه اما در اون لحظه ی خاص برای بکهیون که فکر میکرد هیچ تفاوتی با باقی آدمها نداره و فرد خاصی نیست باعث شوک  بزرگی شد و از همه ی اینها مهمتر درونش سوال عمیقی رو ایجاد کرد.


اینکه من کی هستم؟


پس بعد از اون هربار که میخواست بخوابه به خودش میگفت (فقط یه شب دیگه) و شبها پس شبی دیگه اومدن و رفتن  و  بالاخره بکهیون هنوز زنده بود .

𝑴𝒊𝒏𝒆 𝒐𝒇 𝒘𝒆𝒂𝒍𝒕𝒉Where stories live. Discover now