Sisu

220 61 61
                                    

بکهیون به تصویر 2 مرد که در کنار یک دیگر نشسته بودن و به دوربین لبخند میزدند زل زده بود.ربدوشامبر مشکی رنگ با پارچه ای لَخت بدنش رو احاطه کرده و موهای بلندش به وسیله ی ربانی تیره محصور شده بود.

گردنبندی که دور گردنش خودنمایی می کرد در انتهخا به پلاکی به شکل ستاره ی قطبی(پولاریس)ختم میشد و الماس های سفید رنگی بر بدنه اش، اون رو همچون پرنورترین ستاره ی شب دریانوردان جلوه گر نشون میداد.

چانیول از پشت به بکهیون نزدیک شد و سرش رو بدون تماس نقطه ی دیگه ای از بدنش روی شونه ی اون گذاشت. بکهیون همیشه بوی خاک های جنگلی و کاج میداد و یول رو وسوسه میکرد تا دماغش رو داخل اون موهای انبوه مشکی فرو ببره.

بکهیون که از نزدیکی ناگهانی صورت هاشون جا خورده بود سعی کرد با حرکت سریع بدنش ، سر چانیول رو از خودش دور کنه اما دست های بزرگ مرد بلندتر ،فرز بودن و قبل از هر واکنش اضافه ای دیگه بیون رو میون خودشون گیر انداختن.

+مرد داخل عکس ، پدرته؟

بکهیون از گوشه ی چشم به انحنای گونه و مژه های بلند یول که با بخشی از گردنش در تماس بود خیره شد  و نتونست جلوی این وسوسه اش که نوک دماغش را به گونه ی اون بچسبونه مقاومت کنه:

-شاید بهتره بگم پدر خواندهمه.

نور از پشت به اونها می تابید و با اینکه چانیول از بکهیون بلندتر و حجیم تر بود اما هیون مثل یه تکیه گاه محکم در برابر فشار بدنی اون ، انعطاف نشون میداد و نمیذاشت این وزن سنگین به سمت زمین کشیده بشه.

+عجیبه! اما چهره ی پدر خواندهت برام خیلی آشناست، حس میکنم قبلا اون رو جایی دیدم.

-قبلا اینجا زندگی میکردی؟

+نه، هیچ وقت.

بکهیون کمی لبش رو گزید ، به نظر چیزی ذهنش رو درگیر کرده بود.

-پس ممکن نیست دیده باشیش، درسته؟

چانیول کمی بیشتر دقت کرد ، چرا بکهیون داشت اینطور با شک و شبهه از اون سوال میپرسید؟ انگار به دنبال جوابی بود که ناامیدانه پیداش نمی کرد با اینهمه چیزی از دهنش پرید که از همون لحظه ی اول دیدن عکس ذهنش رو درگیر کرده بود:

+یه جورایی بهم شبیه نیستیم؟

بکهیون کمی از چانیول فاصله گرفت و چشم هاش میون عکس و چهره ی رو به روش خیره موند . این مسئله ای بود که خودش هم بارها به اون فکر کرده بود ولی در این لحظه نمیخواست به راحتی بذاره چانیول به درون افکارش نفوذ کنه:

-امکان نداره ، اون خوشتیپ تر بود!

چانیول بند ربدوشامبر بکهیون رو کشید و در اثر فشار ناگهانی اون رو دوباره از رو به رو داخل آغوشش گیر انداخت ، اون گردنبند واقعا جلوه ی بی نظیری روی بدن بیون داشت و اون رو به یاد کلیدهای روسی مینداخت که معمولا برای باز کردن جعبه ی جواهرات در دوران تزاری استفاده میشد:

𝑴𝒊𝒏𝒆 𝒐𝒇 𝒘𝒆𝒂𝒍𝒕𝒉Where stories live. Discover now