آسورا*

370 94 210
                                    

بکهیون از روتین های کاریش خسته بود. زمانی که تا این حد احساس خشم میکرد فقط میتونست همه ی لباس هاش رو از تن بکنه و با یه ربدوشامبر به آغوش تخت سفید رنگش پناه ببره.


با اینکه همه خلاقیت هاش مورد تقدیر قرار میگرفت با اینهمه هیچ کاری نبود که با سنگ اندازی بقیه رو به رو نشه ، مرتب بهش میگفتن که انجام این ایده ممکن نیست یا حتی زمان عملی شدن همچین پروژه ای خیلی طولانیه.


اوایل براش خیلی وحشتناک بود .
حتی خیلی خوب یادش بود که یک روز به صاحبِ قبلی این خونه پناه آورده و گفته بود (( چرا فقط نمیگن یه ربات میخوان که بازهم همه ی اون کارهای روتین رو براشون تکرار کنه؟))



اون زمان به این فکر میکرد که باید این خطوط قرمز رو در هم بشکنه .


از کره تا ژاپن و چین از فرهنگ های مختلف حتی مغولی به نوعی بهره برداری کرد با سیاست های هر کشور به وسیله ی هنر جنگید اما همیشه زمانی که فکر میکرد بالاخره اینهمه تلاش نتیجه داده کوچکترین تنش بین کشورها میتونست تجارتش رو بهم بریزه و به طرز عجیبی نه تنها از هم مهین های خودش از باقی کشورها هم پیام های نفرت انگیزی در نتیجه این تغییر سیاسی به دستش میرسید.


بارها شیشه ی فروشگاه هایِ پوشاکش رو درون کشورهای دیگه پایین ریخته بودن و اون هربار با تلاش دوباره همه ی اونها رو سرپا کرده بود . هیچکس نمی دونست که بکهیون به بیش تر از شش زبان معذرت خواهی بلد بود و میتونست به اندازه همون شش فرهنگ انواع مراسم تعظیم و فروتنی رو برای گرفتن بخشش لازم به جا بیاره.


لحظات زیادی تو زندگیش بود که دلش میخواست یه چنگ به صورت همه بندازه و میزان کوته فکریشون رو به یادشون بیاره با اینهمه وقتی به همه ی این تلاش هاش فکر میکرد پشتش میلرزید و تصمیم میگرفت میانه رو باشه تا مثل یه گرگ گرسنه کمترین میزان از شکارش رو از دست نده.


آدم ها به خلاقیت ها بها نمیدادن ، مهم نبود بکهیون چقدر میتونست باهوش و هنرمند باشه ولی وقتی بحث پول این وسط بود که چقدر در آینده سود بهشون میرسه احترام از تک تک سلول و اندام اون افراد به بیون تقدیم میشد.


بنابراین بکهیون تسلیم تقدیرش شد.
یه تسلیم پولدار بهتر از یه فقیر خوشحال بود.


برای بکهیون دیگه بحث انتخاب وسط نبود چون اون هردوی اینها رو زندگی کرده بود ولی بازهم لحظات زیادی داشت که خسته بشه و دلش نخواد  حتی از تختش هم بیرون بیاد.


بعد همه ی این مشکلات ، مثل یه آدم تنهای پولدار به سقف خونه زل میزد و در حالی که چشم هاش بخاطر تلاشش برای پلک نزدن به اشک میفتاد بالاخره تسلیم میشد و به خواب میرفت.


اوایل وقتی به کیونگسو این رو گفت یه چشم بند ابریشمی هدیه گرفت چون رفیق عزیزش معتقد بود بکهیون هنوز انقدر عقل نداره که جای کور کردنش چشمش فقط خودش رو درون تاریکی مطلق قرار بده و به خواب بره.

𝑴𝒊𝒏𝒆 𝒐𝒇 𝒘𝒆𝒂𝒍𝒕𝒉Onde histórias criam vida. Descubra agora