یک پرنده بدون قفس فرار میکنه؟

117 33 14
                                    

+برای گام اول چیزی هست که ازت میخوام....

چشم های بکهیون که خیس بودن با کمی مکث روی هم قرار گرفتن اما وقتی دوباره سرش رو بالا آورد چانیول رو مبهوت کرد، گردن و شونه هاش صاف بودن و خبری از حالت افسرده و شکننده ی قبلی نداشت ، انگار اون ظرف شکننده از جنس الماس بود میدرخشید و چشم ها رو با نور شیشه مانندش فریب میداد اما در آخر سختیش روی فلز هم خط مینداخت.

به نظر میرسید بکهیون انقدر زمین خورده و دوباره بلند شده که ابدا متوجه ی این نیست که چقدر برای باختن آدم قوی محسوب میشد ، حالتی از قدرت ، غرور و جاه طلبی داشت و چانیول ناخودآگاه فکر کرد لابد خیلی براش مهم بوده که حتی حاضر شده بود روی این تخت ازش خواهش کنه که مال خودش بشه چون الماس برای کسی التماس نمیکرد تا تراشیده بشه اون جواهر بود و روی هر جایی قرار میگرفت  بهش اعتبار میداد و حالا اون در مقابل بکهیون بود.

این مرد براش جالب بود ، قلبش رو قلقلک میداد اون نباید چانیول رو اینطوری متعجب میکرد چون هیچکس به جز یول نمی تونست خودش و وسواس های فکری خطرناکش رو بشناسه انقدر از دست داده بود و روی کسی قمار نکرده بود که وقتی چیزی یا کسی روبدست می آورد مثل یه موجود گرسنه چشم از روش بر نمیداشت و این ولع سیری ناپذیر هرگز تموم نمیشد.

چانیول تبدیل به زندانبانی میشد که رفته به رفته حس خفگی میداد و تا به حال هیچ آدم زیر این فشار دوام نیاورده بود به جز یک نفر و اون کسی نبود جز جرالد ، برادر کوچولوش حتی اگه خفه هم میشد باز براش لبخند میزد اگه مورد کم لطفی اون قرار میگرفت دنیا رو بهم میریخت تا دوباره توجه اش رو به دست بیاره و چانیول از این وضعیت خوشش میومد انگار کسی فقط برای اون زندگی میکرد و نفس میکشید و اون قابلیت این رو داشت تا با کوچکترین اخمی قلبش رو خرد کنه.

نمیدونست از کجا شروع شده بود ولی هیچ پایانی نداشت و اون وقتی فرو ریختن جرالد رو دید تصمیم گرفته بود این بازی روانی رو تموم کنه پس رفته رفته از همه چیز فاصله گرفت با اینهمه اون پسر با موهای قرمز وارد قلبش شده بود و اجازه نمیداد همچین بازیکن قهاری مثل بکهیون اون رو از چنگالش بیرون بکشه ، جرالد تنها آدم دنیا بود که داشت حتی بکهیون هم میتونست یک روز اون رو رها بکنه اما جرالد نه ، جرالد جزیی از خودش بود ،نمیذاشت صدمه ببینه و برای همین استفان بی رحمانه پاش رو ، روی تنها آدمی که مال خودش بود گذاشت ، بکهیون قوی بود می تونست از خودش دفاع کنه اما جرالد کوچولوش نه ، برادر عزیزش گل یاسی بود که بی رحمانه درون کویری رشد کرده بود که هیچ چیزی به جز خار درون خودش ندیده بود  وچانیول چون میترسید تنها بشه هرگز مسیری برای فرارش باز نکرده بود در حالی که قدرتش رو داشت   اما اگه اون میرفت کی پشت پنجره های اون قصر سیاه با چشم هایی به رنگ آسمانی مه آلود منتظرش میموند و به کتاب خوندنش گوش میداد ، کی زخم هاش رو درمان میکرد و وقتی مشکلی براش پیش میومد بهش نمیگفت همه چیز خوب میشه چون خودش اون مشکل رو حل میکرد.

𝑴𝒊𝒏𝒆 𝒐𝒇 𝒘𝒆𝒂𝒍𝒕𝒉Onde histórias criam vida. Descubra agora