بینام

186 67 43
                                    

پشت پنجره هیچ کسی نبود ، نور به راحتی وارد فضای اتاق می شد و بر مردی که یک زانویش را بغل کرده و روی تخت نشسته بود ، می تابید.

بوی کاج و پیچک و گیاهانی که خود چانیول سنگ های باغش رو جابه جا کرده بود درون اتاق هجوم می آورد و میتونست صدای پرند گان آزاد رو بشنوه مه گویی برای پریدن و رهایی تشویقش میکردن.

درِ اتاق در همین زمان باز و بکهیون وارد شد.

بک خیلی خسته بود، هزاران کار روی سرش ریخته بود و بحث کوچیکی هم که به  تازگی با کیونگسو داشت شرایط رو سخت تر هم میکرد. رفیق عزیزش میگفت که باید بی خیال بشه چون حالا زندگی روی خوش به هر سه ی اون ها نشون داده و چه دلیلی داره که برای چیزی ، این همه به آب و آتیش بزنن که حتی ربطی به اونها نداره؟ آتیلا مرده بود و حالا به نیستی پیوسته بود.

کای این روزهای سخت بکهیون خیلی خوش حال بود. یکبار هم به طور مستقیم سراغ چانیول رو نگرفته بود و طوری برخورد میکرد انگار این یک مسئله شخصی بک بود که اجازه ی ورود بهش رو نداشت با اینهمه خبر داده بود که توجه کمپانی میشیلن رو به خودش جلب کرده و به تازگی هر بازدید کننده و مشتری برای اون حکم خدا رو داشت و بهترینش رو براش کنار میذاشت.

و اما چانیول....
این مرد ساکت بود، ساکت تر از همیشه! سرمش رو دریافت میکرد ، پانسمانش رو عوض میکرد ، غذا میخورد ، نامه های داخل صندوق رو میخوند و به طرز عجیبی مطیع بود اما حتی یک کلمه هم با بکهیون حرف نمیزد.

با اینهمه بکهیون همیشه با تن خسته و موهای آشفته اول به اون سر میزد ، بهش سلام میکرد و ابروی چپش رو میبوسید و در نهایت هم هیچ واکنشی دریافت نمیکرد.

بکهیون دلش میخواست همه چیز رو همین جا تموم بکنه، چرا اینهمه دردسر رو تحمل میکرد؟ با اینکه شرکتش به خوبی پیش میرفت و ایده ی استفاده از زندانی هایی که آزاده شده بودن بسیار مورد استقبال عموم و مسئولین قرار گرفته بود ولی میدونست که در زندگیش به عنوان یک رییس ، پرچمدار اتفاقات جدید بود سرزنش میشد ، گاهی درون حمام گریه میکرد.

به آغوش امنی نیاز داشت که حمایتش کنه و خیلی زود فهمید خودش اون آغوش رو برای دیگران ساخته بود. هیچکس نگران نبود یه امپراطور شب ها رو چطور میگذرونه؟ چون ثروت داره و با پول همه چیز رو میشد خرید اما چرا بکهیون با اینهمه ثروت ، صندوق های بسیار گرانبهایی از تنهایی خریده بود؟

نباید این همه به چانیول علاقمند میشد. قطعا این حماقت بی پایان یک روز اون رو از پا در می آورد، شاید زیادی به تحت کنترل در آوردن آدم ها وشرایط نامساعد عادت کرده بود وگرنه کدوم ناخدایی می تونست قسم بخوره که طوفقان رو درون مشتش داره؟

خستگی موهاش رو سفید میکرد اما این پاها بسیار دویده بودن بنابراین دیگه زخم های روی زانوش به راحتی قبل متوقفش نمیکردند. پینه ها زشت بودن ولی هیچ قدرتی زیبا نیست در حالی که زیبایی ، زشتی پنهان شده ی آدم ها بود بکهیون با چانیول به طور شفافی زشت و قدرتمند بود ، چرا؟ چون لزومی نداشت خودش رو از اون پنهان کنه.

𝑴𝒊𝒏𝒆 𝒐𝒇 𝒘𝒆𝒂𝒍𝒕𝒉Donde viven las historias. Descúbrelo ahora