npc

312 34 35
                                    

سوار بر کشتی RO-RO برروی دریای زرد به امواجی نگاه میکرد که هزاران انسان رو بلعیده و جنگ های بی شماری رو تجربه کرده بود ، دریایی که از یک سمت به جنوب چین و ژاپن و از سمت دیگه به اقیانوس آرام راه داشت.

یکی از بزرگترین مسیرهای دریایی برای صید ماهی و چاه های نفتی و گازی آسیا در مقابلش قرار داشت از ابتدا هم قرار بود اینجا جاده ای به سوی آزادی باشه ، جرالد کشتی های RO-RO رو به جای کشتی ها مسافربری انتخاب کرده بود چون این ایده رو اون دزد پیر که از عشاق قدیمی استفان محسوب میشد بهش داده بود.

عجیب نبود و اصلا شگفت زده نشد که یه مافیای قدیمی همچین ایده های نابی داشت چون بطور قطع جاگیری در این مدل کشتی ها که کارشون حمل ماشین ها و موتورهای سنگین و همینطور هواپیما و هلی کوپتر بود شک کمتری رو درون قلب پلیس ها برای بازرسی ایجاد میکرد و علاوه بر این بخاطر فضاهای زیادی که داشت به راحتی امکان مخفی شدن رو به افراد میداد حتی قسمت مهم ماجرا این بود که اگه وسط دریا گیر هم میفتادن اون هلی کوپترها بودن که نجاتشون بدن.

وجود دو مسیر برای فرار عملا راه های زیادی رو برای حفظ جون اونها به وجود آورده بود اما این وسط چیزی که واقعا باعث تعجب جرالد شده بود ، اومدن اون پیرمرد همراهش بود.

جیسون مسیر طولانی رو در سایه ی استفان طی کرده بود و دو برابر اون شکسته به نظر میرسید ، نمی دونست اون چی درون استفان میدید اما جرالد به عنوان پسر حرومزاده اش چیزی جز تهوع و نفرت ازش نداشت.

مرگ و زندگی ، زن و مرد و تمام و شروع، برای جرالد یک مفهوم رو داشتن .

یتیم یا با خانواده ، برادر یا خواهر هیچکدوم معنایی جز انسان هایی که از یک رحم و خون تغذیه میکردن رو نمی داد ، عجیب نبود که کسی رو بخاطر اسپرم ها یا تخمک هایی که به تو داده بود دوست می داشتی؟ بچه ها دوست داشتنی بود چون مثل حیواناتِ کوچیکِ دست آموزی بودن که مسیر والدین رو ادامه میدادن و هر وقت که تحقیرشون کنن بالاخره دوباره به پاهای خودشون می افتادن.

به نظر ادامه ی نسل نوعی تملک قدرت برای بقای ژن هایی بود که وجودش پشیزی برای زمین نمی ارزید ولی برای یک انسان تمام داراییش از یک زندگی سگی بود.

اما جرالد همین هم نبود، جرالد پیوند یک آلت بود که به سوراخی فرو میرفت و تصادفا اون شب یک سوراخ که صدها مرد رو به خودش دیده بود این آلت رو انتخاب کرده بود، مثل مچ شدن پیچ و مهره انگار که دو فلز از کارخانه برای همچین چیزی ساخته شده بودن نه چیز بیشتری و نه چیز کمتری.

باد سرد دریایی درون موهای سرخش فرو میرفت و پوست سفید و حساسش رنگی سرخ و صورتی به خودش گرفته بود ، اون خیلی چیزها رو به چانیول نگفته بود و همزمان حرف های زیادی رو بر سر اون فریاد زده بود اما در نهایت این زجرش میداد که  شنیده نشده بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jan 12 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑴𝒊𝒏𝒆 𝒐𝒇 𝒘𝒆𝒂𝒍𝒕𝒉Where stories live. Discover now