در خانه من عشق خدایی میکرد
بانوی هنر، هنرنمایی میکرد
من زیستنم قصه مردم شده است
یک تو وسط زندگیم گم شده است
-----------------------
جان برای نوشتن مقاله مجله ماه بعد تو انتخاب شدی!
جان در حالی که مشغول تایپ گزارش بود، بدون برداشتن چشمهاش از مانیتور کامپیوتر، گفت:
منبع تحقیقاتی کجاست؟
همکارش روی میز نشست و سعی میکرد از این طریق توجه جان رو به سمت خودش جلب کنه. انگار که خیلی علاقه داره تا درباره این موضوع با همکار عزیزش صحبت کنه. جان با دیدن این حرکت، با اخم گفت:
هایکوان صد دفعه گفتم باسنتو رو میزم نذار. الان باید سه ساعت تمیزش کنم.
هایکوان بدون توجه به حرف جان گفت:
الان این خیلی مهم نیست. قراره بری یه تیمارستان برای نوشتن مقاله واسه مجله. هیجان انگیز نیست؟
جان توجهش رو به هایکوان داد و گفت:
اول اینکه بیمارستان روانپزشکی درسته؛ دوم اینکه چرا اونجا؟ هیچوقت همچین جاهایی نرفتیم که. حالا چرا من؟
هایکوان در حالی که خوراکیهای روی میز جان رو تموم میکرد، جواب داد:
قرار بود اول چنگ بره، اما گویا تا اون موقع همسرش بچه شو به دنیا میاره؛ برای همین از فردا دیگه سرکار نمیاد. گزینه بعدی خودت بودی. برای فهمیدن جزئیات میتونی بری پیش رئیس اما جان خیلی موقعیت هیجانانگیزیه. اینطور فکر نمیکنی؟
جان اخمی کرد و جواب داد:
چرا همچین چیزی میگی؟
هایکوان از روی میز پایین اومد و در حالی که بر روی صندلی مقابل جان مینشست، گفت:
انگار داری وارد یک دنیای ناشناخته میشی. دنیایی که فقط باید وقت بگذاری و چیزهای جدیدی کشف کنی.
اونجا بیمارهای مختلفی بسترین که نمیدونی دلیل بیماریشون اصلا چیه؟!
بعضیا هستن فقط برای پیدا کردن یک مکان برای زندگی اونجارو انتخاب میکنن.
جان در حالی که میز کارش رو با الکل و یک دستمال تمیز میکرد، جواب داد:
غمگینترین جایی که آدم میتونه پا بذاره، همین جاهاست. آدمایی هستن که هیچکس دردشونو نمیدونه.
البته دنیایی که اونا داخلش زندگی میکنن با دنیای ما کاملا متفاوته اما تو دنیای خود ما هم آدمایی زیادی وجود دارن که به اصطلاح دیوونه هستن.