You Are The SUN of My Life

227 52 36
                                    

انقدر راحت از این داستان هایی که نزدیک به صد صفحه هست نگذرید... وانشات تولد جان حتی 5 تا کامنت هم نداشت... در حالی که 100 صفحه بود و خیلی داستان قوی داشت؛ اما با این وجود این رو آپ میکنم حداقل تو این روزای سخت امید پیدا کنید...

***************************

You Are The SUN of My Life

سلول به سلول بدنش خسته و زخمی بود. با حال خرابی وارد خونه شد. کتش رو از روی شونه‌ش برداشت و روی مبل پرت کرد. به سمت آشپزخونه رفت. باید یک لیوان آب می‌خورد تا بتونه بغضش رو قورت بده؛ اما این بغض هیچوقت از بین نمی‌رفت. فقط شدیدتر و شدیدتر میشد... مثل حال بدش...

بعد از نوشیدن آب، روی زمین نشست و سرش رو به کابینت‌های آشپزخونه تکیه داد. دومین سالگرد مرگ پسرش بود. پسری که توی دو سالگی از دستش داده بود. به گوشه‌ای چشم دوخت. پسرش رو می‌دید که بر روی کاشی‌های آشپزخونه در حال راه رفتن هست. با تمام حال خرابش لبخندی زد، دستش رو دراز کرد و با صدای لرزونی گفت:

لیکو!

پسر بچه به پدرش نگاه کرد. با همون لبخندش دو دست کوچکش رو بهم کوبید. می‌خواست نشون بده از دیدن پدرش خیلی خوشحاله. مرد روی زانو حرکت کرد تا به پسرش برسه، تا اون رو بغل کنه و با تمام وجودش عطرش رو نفس بکشه؛ اما فقط یک قدم مونده بود تا دست‌های کوچک پسرش رو بگیره که تصویر روبه‌روش محو شد...

متوجه شد همه چیز فقط یک خیال بود... یک واکنش ذهنی که برای رفع دلتنگی ساخته شده بود. مرد خودش فهمید دوباره توی خیالش پسرش رو دیده. پیشونی مرد روی کاشی‌های سرد آشپزخونه قرار گرفت و بغضی که بعد از دیدن قبر پسرش توی گلوش جا خوش کرده بود، شکست...

بغضش تبدیل به قطره‌های اشکی شدند که روی کاشی‌ها می‌ریخت... طوری که انگار پکن منتظر بود تا سیل تمام شهر رو در خودش نابود کنه. سیلی که دلیلش قطره‌های اشک مرد بود... دلیلش قطره‌های اشک شیائو جان بود...

☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️

مرد روانپزشک عینکش رو روی میز گذاشت. دلش نمی‌خواست این کارو انجام بده؛ اما چاره دیگه‌ای نبود... برای آخرین بار تو چشم‌های جان نگاه کرد و گفت:

جان میتونی از این تصمیم صرف نظر کنی درسته؟ میشه فقط یه امید برای خودت پیدا کنی؟

جان سرش رو بین دو دستش گرفت و گفت:

فقط تمومش کن ییشینگ. لیکوی من دیگه نیست... من باعث مرگ پسرم شدم... من باعث شدم دیگه نفس نکشه، دیگه چشم‌هاشو باز نکنه، دیگه با عروسکاش بازی نکنه... بذار حداقل بعد از مرگم چند نفر دیگه به زندگیشون ادامه بدن.

در واقع جان قصد داشت خودکشی کنه؛ یک مرگ خودخواسته... افسردگی شدید تمام وجود جان رو فرا گرفته بود؛ طوری که حتی نمی‌تونست به عنوان یک معلم تدریس کنه. اون همیشه عاشق ارتباط گرفتن با دانش‌آموزهاش بود؛ اما حالا که پسرش رو نداشت، احساس می‌کرد نفس کشیدن فایده نداره.

Sunflower's CollectionsWhere stories live. Discover now