Don't Forget Me

171 52 21
                                    



راضی کردن پدرش کار چندان راحتی نبود؛ اما نزدیک به دو ماه بود که قصر رو ترک نکرده بود. دلش تجربه چیزهای جدیدتری رو می‌خواست. قصد داشت برای آخرین بار شانسش رو امتحان کنه. در حالی که جام شراب پدرش رو پر میکرد، گفت:

قول میدم مراقب خودم باشم. کسی تا حالا پرنس کشور رو ندیده؛ پس نیازی نیست نگران باشید. قول میدم بعد از سه ساعت برگردم. ناامیدتون نمیکنم پدر!

مرد نگاهی به چهره ییبو انداخت. می‌تونست التماس رو از چشم‌های پسرش بخونه. اون قرار بود یک روزی پادشاه کشور بشه و به دلیل تهدیدهایی که میشد، هیچوقت چهره‌ش رو به جز خدمتکارها و افراد رده بالا قصر کسی ندیده بود. حالا الان عاجزانه داشت التماس میکرد. مرد سری تکون داد و گفت:

ییبو میتونی بری؛ اما اگه بیشتر از سه ساعت طول بکشه یکی از گلخونه‌هایی که تحت نظارتت هست رو میگیرم؛ پس حواست باشه!

ییبو با ذوق فوق‌العاده‌ای از روی صندلی بلند شد و گفت:

قول میدم سریع بیام.

قبل از اینکه از اتاق بیرون بره، صدای پدرش رو شنید:

با محافظت برو!

هر چند ییبو دوست داشت تنهایی به بیرون از قصر بره؛ اما بااین‌وجود مجبور بود موافقت کنه؛ برای همین فقط سری تکون و از اتاق خارج شد.

*****************

لباس ساده‌ای پوشید. آخرین نگاهش رو به محافظ انداخت و گفت:

زیاد نزدیکم نشو. اجازه بده از فرصتی که دارم، استفاده کنم.

محافظ فقط سری تکون داد و چیزی نگفت. میدونست پرنس از توی قصر موندن خسته شده بود. اون بیشتر از هر کسی نسبت به پرنس شناخت داشت.

می‌دونست ییبو عاشق گل‌هاست؛ طوری که پدرش مسئولیت رسیدگی به باغ‌ها و گلخونه‌های شهر رو به اون سپرده بود. این هدیه 22 سالگی پسر بود.

محافظ حتی می‌دونست پرنس به مردها گرایش داره و نمی‌دونست واکنش پادشاه کشور بعد از شنیدن این موضوع چی قراره باشه. این رو از مجله‌هایی که پسر زیر تختش قایم کرده بود، می‌تونست حدس بزنه و به خودش قول داده بود این رو مثل یک راز نگه داره.

*****************

وقتی به بیرون از قصر پا گذاشتن، ییبو نفس عمیقی کشید. انگار که توی یک زندان گیر کرده بود. به سمت ماشین حرکت کرد. روی صندلی جلو نشست و منتظر موند که محافظ هم کنارش بیاد. کاری به تشریفات نداشت و از اینکه کسی براش در ماشین رو باز کنه یا راننده داشته باشه، متنفر بود. وقتی محافظ پشت فرمون نشست، ییبو گفت:

برو جایی که دریا داشته باشه.

و محافظ بدون اینکه حرف دیگه‌ای بزنه، ماشین رو روشن کرد. یک ساعت بود که توی راه بودن. ییبو از مسیر نهایت لذت رو میبرد. همیشه این آرزو رو داشت که کاش مثل مردم عادی بود. اینطوری میتونست هر وقت که می‌خواد طعم آزادی رو بچشه.

Sunflower's CollectionsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt