I Will Not Lose You Again

292 61 11
                                    


در این وانشات احساسات دخیل بودند... پس شما هم با نظراتتون احساسات قشنگی رو منتقل کنید!

***************

به اطرافش نگاهی انداخت. هیچکس نبود. همیشه یک راه مخفی پیدا می‌کرد. هوش اون زبانزد تمام خاندان گوسو بود.

البته در شیطنت هم معروف بود. هیچکس اون رو به عنوان ولیعهد جدی نمی‌گرفت. البته شیطنت‌های پسر رو فقط اطرافیانش می‌دیدند و در کنار باقی افراد تبدیل به همون پرنس یخی میشد.

از دیدن دیوارهای تکراری کاخ خسته شده بود؛ برای همین تصمیم گرفت بدون حضور محافظش به بیرون بره.

هوا ابری بود. احتمال می‌داد بارون شدیدی بباره؛ برای همین چترش رو زیر پیراهنش پنهون کرده بود. در هر صورت برای بالا رفتن از دیوار به هر دوتا دستش نیاز داشت.

وقتی از خالی بودن محوطه خیالش راحت شد، آروم به سمت دیوار رفت. یکی از پاهاشو بر روی برآمدگی دیوار گذاشت و با هر دو دستش خودش رو بالا کشید.

ارتفاعش چندان زیاد نبود. فقط باید طوری پایین می‌پرید که پاهاش آسیب نبینه. اون به خاطر رقصیدن تو فضای باز به سمت خطر حرکت می‌کرد...

تمامی دروس ریاضی که خونده بود رو به خاطر آورد. جمع و تفریق کرد و بعد با دعا کردن برای بزرگ خاندان، از روی دیوار پرید.

همه چیز خوب پیش رفته بود تا اینکه دو پا جلوی چشم‌هاش ظاهر شد. جرات بلند شدن و نگاه کردن رو نداشت؛ اما تا ابد که نمی‌تونست توی اون وضعیت بمونه. آروم سرش رو بلند کرد. با دیدن محافظ مخصوصش لبخند دستپاچه‌ای زد و گفت:

ییشینگ!

محافظ بدون اینکه حسی در چهرش نشون بده، گفت:

پرنس ییبو جایی تشریف می‌بردن؟

ییبو کش موهاشو از جیبش درآورد و بعد از بستن موهاش گفت:

می‌خوام به اوضاع مردمم رسیدگی کنم. بالاخره قراری روزی پادشاه این کشور باشم.

محافظ لبخندی زد و گفت:

بله درسته اما در وهله اول باید مراقبت خودتون باشید. الانم هر جا برید من همراهیتون می‌کنم.

ییبو اخمی کرد و گفت:

نیاز به همراهی کسی ندارم. اینطوری بیشتر توجهات رو به سمت خودم جلب می‌کنم.

اما محافظ قسم خورده بود تا پای جونش از پرنس یخی کشورش مراقبت کنه؛ برای همین بدون اینکه از موضعش برگرده، گفت:

قول میدم همه جا همراهیتون کنم و به عالیجناب چیزی نگم!

ییبو لبخند محوی زد و بعد یکی از دست‌هاشو پشت سرش گذاشت و گفت:

Sunflower's CollectionsWhere stories live. Discover now