تو شازده کوچولوی منی و من گل ابدی تو!***********************
آروم پلههارو بالا رفت. باور کردن مرگ پدرش براش راحت نبود. اون بزرگترین تکیهگاهی بود که توی زندگیش داشت و حالا با نبودش احساس میکرد شکستهشده، احساس میکرد دیگه دیواری نداره تا بهش تکیه کنه. وقتی از پلهها بالا میرفت، میتونست نگاه خیره خواهرها و برادرهاش رو احساس کنه. حتی انقدر شنوایی و توجهش توی اون لحظه زیاد شده بودند که میتونست به راحتی بشنوه بقیه دارن چه چیزی به زبون میارن:
آقای شیائو که خیلی پسرش رو دوست داشت. چطور هیچی براش به ارث نذاشته؟
اوه پسر بیچاره، اون از مادرش، اینم از کار پدرش.
جان دستهاش رو مشت کرد؛ اما همچنان با غرور به راه رفتنش ادامه داد. وقتی در اتاق رو باز کرد، با قاب عکس خانوادگیشون روبهرو شد. جان تنها کسی بود که توی این عکس کنار پدرش نشسته بود. آروم لبخندی زد و گفت:
پدر!
بغض توی گلوش نشسته بود. از وقتی که پدرش رو از دست داده بود، نتونسته بود اشکی بریزه. جلوتر رفت و با یک میز روبهرو شد که روی اون یک گل جاودانه به همراه یک پاکت نامه بود. دست دراز کرد و پاکت رو برداشت و اون رو باز کرد و تو یک لحظه احساسات مختلفی به سمتش سرازیر شد:
جانِ من... تو از برگ گلی که برات میذارم لطیفتری. تو به خونه نیاز نداری، به ماشین و هدایای گرانقیمت احتیاجی نداری. تو فقط به عشق نیاز داری. این گل رو برای تو میذارم. ازش خوب محافظت کن، به نیازهاش توجه داشته باش و اشکش رو در نیار. اگه اشک گلت رو در بیاری، دنیارو سیل میبره. این هشدار رو از من جدی بگیر. تو از امروز شازده کوچولویی و وظیفهت محافظت از گله. بعد از من به زندگی بگرد.
دوستدار همیشگی تو پدرت.
و خوندن همین نامه باعث شد بالاخره اشکهای جان روی صورتش روون بشه. محکم گل رو به آغوش کشید و گریه کرد. طوری که قطرههای اشکش دونه دونه گلبرگهارو خیس میکردند. پسر چشمهاش بسته بود؛ برای همین رد نور رو نمیتونست ببینه. گلبرگها با چشیدن اشک پاکترین قلب به دنیای جدیدی پا میگذاشتند.
***********************
تنها چیزی که از اون خونه با خودش برد، گل جاودان بود؛ همون گلی که پدرش براش به یادگار گذاشته بود. توی کلبه کوچکی که خودش ساخته بود، پا گذاشت. این محیط رو دوست داشت. حتی زمانی که پدرش صاحب اون قصر بود، جان ترجیح میداد روزهاش رو همینجا بگذرونه؛ چون نمیتونست از عطر گلها و هوای آزاد بگذره.
گل رو بر روی میز گذاشت و خودش روی تختش دراز کشید و بعد نگاهش رو به اون گل قرمز رنگ با رگههای زرد رنگ دوخت. دستش رو دراز کرد و آروم گلبرگهاش رو لمس کرد و ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست... گلبرگها لطیف بودند، لطیفتر از هر گلی که تا به امروز لمس کرده بود. چشمهاش رو بست تا بتونه بعد از مدتها بخوابه. انگار حضور اون گل توی کلبه کوچکش، باعث گرما و آرامش شده بود.