با برداشته شدنِ ناگهانی کیسه مشکی رنگی که روی سرش کشیده بودن، نور با شدت به سمت چشمهاش هجوم آورد و باعث شد تا پلکهاش رو روی هم فشار بده. حالا بدون اون پارچه مشکی که تا چند دقیقه پیش دیدش رو تاریک کرده بود، بهتر میتونست اطرافش رو ببینه.
انتظار داشت توی یک کارخونه متروکه یا حداقل مکانی دور افتاده باشه، اما با دیدن سالن پر زرق و برق اطرافش بود که ابروهاش بالا پریدن.
جایی که داخلش بود، شباهت زیادی به سالن یک عمارت اشرافی داشت. دیوارهای اون مکان توسط تابلوهای نقاشی در ابعاد بزرگ و با قابهای طلاکاری شده، پوشیده شده بودن و اشیاء گرون قیمتی روی میزها و گوشه کنار سالن، دیده میشد.
سرش رو بی اراده بالا برد و بلافاصله تونست سقفی رو که با مهارت تمام گچبری شده بود، ببینه. اصلا نمیفهمید که چطور پاش به اونجا باز شده یا اینکه برای چی به چنین مکانی آورده شده.
با نشستن دستهای کسی روی دستهای به هم بسته شدهاش، تکونی خورد و سرش رو به عقب چرخوند. مردی با عطری آشنا، پشت صندلی ایستاده بود و سعی داشت بَست پلاستیکی دور مچهاش رو باز کنه.
به محض بریده شدن اون بَست بود که برای بلند شدن از روی صندلیای که مدت زمان زیادی بهش بسته شده بود، نیم خیز شد؛ ولی طولی نکشید که سرمای لوله کلت رو روی پیشونیش احساس کرد و سرش رو که بالا آورد، تونست اون مرد رو مقابل خودش ببینه.
"چیتا!"
با دیدن مرد پیش روش، این اسم توی ذهنش زنده شد و وقتی چهره مصممش رو دید، به آرومی روی صندلیش برگشت.
چیتا اما که به نظر میرسید کمی بابت اینکه سم قرار نیست حماقتی بکنه مطمئن شده بود، اسلحهاش رو پایین آورد و قدمی عقب رفت؛ حالا سم میتونست سر تا پاش رو دقیقتر ببینه.
پیراهن سفید رنگ سادهای به تن داشت که آستینهاش تا روی آرنج به بالا تا شده بودن و یقه دکمه خوردهاش، تا روی سینهاش باز بود تا سم بتونه بهتر قسمتی از تتوی پوشیده شدهاش و البته زنجیر طلایی دور گردنش رو ببینه. بی اراده به اون تتو که فقط بخش کوچیکی ازش قابل مشاهده بود، چشم دوخت و با عقب رفتن دوبارهی چیتا، بالاخره به خودش اومد.
- میدونی چرا اینجایی... سم؟
لب پایینیش رو داخل دهنش برد و خیره به چهره مصمم اون مرد، عقب رفت تا به صندلیش تکیه بزنه. لبخند کمرنگی زد و با دستهایی که حالا روی سینهاش به هم گرهشون زده بود، همچنان به برانداز کردن چیتا ادامه داد.
تا اینکه مرد مقابلش هم لبخندی عجیب زد و بهش نزدیک شد. توی صورت سم خم شد و این بار با صدایی آرومتر، تکرار کرد:
- ازت پرسیدم دلیل اینکه چرا اینجایی رو میدونی؟
وقتی همچنان نگاه خیره سم و کشیدگی ناچیز روی لبهاش رو دید، سرش رو پایین انداخت و تک خنده بیصدایی کرد؛ ظاهرا اون پسر قرار بود حجم زیادی از وقتش رو با بازیهای مسخرهاش بگیره.
VOUS LISEZ
『 ESCAPE ROUTE | Changjin 』✓
Fanfiction⪧ 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 ˒˒ سم هوانگ یکی از بهترین قماربازهای نیویورک بود، کسی که زمان زیادی از حضورش توی این عرصه نمیگذشت اما چنان اسم و رسمی واسه خودش به پا کرده بود که بیشتر بازیکنهای معروف و غیرمعروف هم میشناختنش؛ اما قطعا معروفتر از سم، همون کس...