توی لیموزین و روی صندلیهای عقب، ساکت نشسته و یکی از آرنجشهاش رو روی لبه پنجره ماشین گذاشته بود. حین تماشای خیابونهای پر زرق و برق محلهای که ازش عبور میکردن، با انگشتهاش لب پایینیش رو لمس میکرد و به اتفاقات احتمالی پیش روشون فکر میکرد.
تا اینکه تونست صدای مردی که کمی اونطرفتر روی صندلیهای عقب نشسته بود رو بشنوه و نگاهش رو از بیرون گرفت.به سمت چیتا برگشت که مقابل چشمهای اون، بارل روی کلتش رو عقب کشید و بعد از چک کردن خشابش، اون رو پشت کمرش جا داد.
- باید مراقب رفتارهات باشی؛ روسها با کسی شوخی ندارن.
اخمی کرد و بعد از مکثی، پرسید:
- روسها؟
- درسته. اونها علاوه بر اینکه بازیکنهای ماهری هستن، آدمکشهای قهاری هم میتونن باشن!
- نمیدونستم قراره وسط نیویورک با یه مشت روس احتمالا تا دندون مسلح رو به رو بشیم.
با لحن معترضی این رو گفت و بلافاصله، تونست نیشخند کوچیک چانگبین رو ببینه. این از معدود دفعاتی بود که موفق شده بود لبخند یا حتی نیشخند زدنش رو ببینه؛ اون مرد همواره طوری رفتار میکرد که سم فکر کنه لبخند زدن رو بلد نیست یا اینکه اجزای صورتش از جنس سنگ هستن که لبهاش در هیچ صورتی کِش نمیان!
- پوکر واقعی همینه سم؛ توی این بازی خبری از رحم و دوستی نیست و اگه توی هیچکدوم از بازیهایی که تا الان پشت سر گذاشتی چنین شرایطی رو تجربه نکردی، پس اصلا درگیر یه پوکر واقعی نشدی.
پوزخند تمسخرآمیزی زد و کمی خودش رو به چیتا نزدیک کرد، با صدای آرومی کنار گوشش گفت:
- اگه تو میخوای بمیری، قبوله؛ مهمون من باش! اما من میخوام زنده بمونم، پس میشه قول بدی تا وقتی اوضاع خطرناکی پیش نیومده از اون اسباب بازی همراهت استفاده نکنی تا حداقل بتونم تا حدی بابت زنده موندنم اطمینان داشته باشم؟
چیتا به سمتش چرخید و نگاه سردش رو به چشمهاش دوخت. توی اون چشمها، هیچ احساس یا حالت خوانایی وجود نداشت و در عوض، سم رو درگیر یک هزارتوی پیچ درپیچ میکرد؛ جوری که حس میکرد حالا خودش هم کاملا سردرگم شده و جملاتی که تا پیش از این به زبون آورده رو فراموش کرده.
بی اراده عقب کشید و صاف نشست، چیزی نگفت و تمام چیزی که توی ذهنش بود، تصویر چشمهای چیتا بود. چطور میتونست با نگاهش چنین تاثیری روی شخص مصممی مثل اون بذاره؟
- قول نمیدم، اما تلاشم رو میکنم.
سر سم به سمتش چرخید و نگاهش رو به نیمرخ اون مرد داد؛ خب... حداقل شنیدن این حرف هم کمی بهش اطمینان خاطر میداد!
با توقف لیموزین مشکی رنگ، پسر قد بلند دستگیره رو گرفت اما با شنیدن لحن عجیب چیتا، سر جاش برگشت.
CZYTASZ
『 ESCAPE ROUTE | Changjin 』✓
Fanfiction⪧ 𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝 ˒˒ سم هوانگ یکی از بهترین قماربازهای نیویورک بود، کسی که زمان زیادی از حضورش توی این عرصه نمیگذشت اما چنان اسم و رسمی واسه خودش به پا کرده بود که بیشتر بازیکنهای معروف و غیرمعروف هم میشناختنش؛ اما قطعا معروفتر از سم، همون کس...