Jennie:
وقتی همه چیزو همونطور که یاد گرفته بودم درست کردم به استاد که بیرون روبروی TV نشسته بود خیره شدم . یه بادی ابی رنگ یقه فرشته ای پوشیده و به زور زیبایی های بدنشو اون زیر جا داده بود. کمی صدامو بلند کردم:
"قهوه یا چای استاد؟"
"سر صب قهوه نمیخورم "
با ظرافت تمام سفره رو روی میز چیدم و استادو صدا کردم بعد از چند دقیقه وارد اشپز خانه شد ابروهاش از اونچه که روبروش بود بالا پرید. اما بعد از مدتی به روی خودش نیاورد و بدون حتی یه تشکر صندلی رو کنار زدو نشست.
لبامو اویزون کردم و شروع به خوردن تخم مرغ کیمچی کردم. اشتهای زیادی نداشتم و بعد از اینکه مطمئن شدم استاد سیر شده با استرس پرسیدم:
"استاد من برای دیشب..."
هنوز حرفم تموم نشده بود ، با خونسردی جواب داد:
"مشکلی نیست"
بعد از خوردن صبحانش به فکر فرو رفته بود نمیدونم چی اما بد جوری درگیر بود . تمام وسایلو جمع کردم و اشپز خونه رو به حالت قبلیش برگردوندم. باید میرفتم اینجا موندنم بیش از حد طول کشیده باید هر چه زودتر کاری دستو پا میکردم تا بتونم شهریه دانشگاه و جایی برای موندن پیدا کنم.
"خب استاد اگه اجازه بدید من برم"
به سمت من برگشت و سری تکون داد
"میتونی بری"کیف صورتیمو برداشتم و بعد از تشکری از خونه اومدم بیرون و دوباره اون ویوی زیبا .... به محیط اطرافم لبخندی زدم و دکمه اسانسور برای طبقه همکف رو فشار دادم و در بسته شد.
بعد از خروجم از ساختمون برگشتم و سعی کردم به خاطر بیارم ما دقیقا توی کدوم طبقه بودیم اما این اسمون خراش انگار پایانی نداشت و من حتی اخرین طبقه اونو از اینجا نمیدیدم.
قدم از قدم برداشتم باید عجله میکردم . توی خیابونا راه میرفتم و در افکارم دنبال مکانی برای موندن؛ بودم. هرطور شده امروز باید کاری پیدا میکردم.
خیابون ها رو با سرعت رد میکردم و جایی برای مکث نداشتم . از هر مغازه ای که میگذشتم میپرسیدم
"دنبال کار میگردم ؟ شما سراغ دارید؟"
و هربارو هربار با دیدن سروضعم و اینکه یک زنم پوزخندی میزدند و با جواب نه منو رد میکردند.
سراسیمه و خسته بودم نزدیکای ظهر شده بود و من راه طولانی رو پیاده روی کرده بودم و پاهایم از درد گز گز میکردند.
روی اولین نیمکتی که دیدم نشستم دقیقا کنار پارک کودک کوچکی که خالی از بچه بود. پاهایم رو بلند کردم و بادست مخالف کفشهامو دراوردم . و از سرخی اونا به خود غریدم و ناله کردم. دست بردم و دنبال کوله پشتی ام گشتم تا پماد مخصوص زخم پاهایم را در بیاورم ولی...
YOU ARE READING
play hot (jenlisa)
Fanfictionشیشه ماشینو دادم پایین و با تعجب به دختر مو مشکی ، با چشمای کشیده گربه مانندش که با ارامش به کمک شیشه ماشین من رژ لب قرمزشو ترمیم میکرد خیره شدم! با دیدن من چهره خندانش رنگ تعجب گرفت و از اینکه یکی داخل ماشین بوده کمی خجالت کشید و با تیله های قهوه ا...