food

408 56 57
                                    

+پیاده شو

با امتناع از ماشین پیاده شدم .. سر بلند کردم و ساختمون روبروم رو برانداز کردم ! یه برج بزرگ ، با طبقه های شیشه ای .

همینکه سر برگردوندم تا ببینم استاد کجاست ، کنارم ایستاد و زمزمه کرد
+ بریم .

لبخندی زدم و کنار دستش به راه افتادم ! عجب حسی داشتااا نه؟؟ میتونستم درک کنم مردم چطور نگاهمون میکنن.. وارد پاساژ شدیم . استاد جوری نقطه ای روپیش گرفته بود که انگار پاساژ برای اون بود ، مغازه های شیشه ای رو رد میکردیم و از هر بنر مدلینگ با لباسای خاص میگذشتیم . با تعجب دور و بر رو برانداز میکردم با این حال استاد با بیخیالی داخل اسانسور شد و طبقه ای رو فشرد . چند مینی گذشت که بالاخره اسانسور متوقف شد با باز شدن در اسانسور هرم داغ غذا صورتمو حجامت کرد ، بافت خوش بویی دماغمو قلقلک داد .

چشمامو ریز کردم ، بعد از ورودی اسانسور حباب های شیشه ای قرار داشت ، که درون هر حبابک میز های گرد با صندلی های دورش قرار داده شده بود ! تعداد خاصی از مردم با لباس های شیک درون هر حبابک نشسته بودن و مشغول غذا خوردن بودن ..

با ورودمون مرد قد کوتاهی به استقبالمون اومد . استاد افزود
« یکی از بهترین هاش لطفا »

پسر لبخندی زد
« یعنی داخل اتاق همیشگیتون غذا میل نمیکنید ؟ »

او واووو همشیگی؟؟ جان مننن همیشگی ؟؟ یعنی همیشه فک میکردم این اتفاقا توی تخیلاته یا مثلا اون نویسنده ای که همیشه آرزو داشته یه بار این جملرو از دهن بوفه چیه محلشون بشنوه ، میومده توی درامای فیلماش همچین چیزی اضافه میکرده!! عاخ تو اگه صد سال هم نری کافه محلتون اون شمارو نمیشناسه .....

ابرویی بالا انداختم که استاد به من اشاره ای کرد
« مگه نمیبینی مهمون افتخاری دارم ؟؟ بهترینش »

پوزخندی زدم ! بازم بهم گفت افتخارییی اصلاا توی پوست خود گنجیدن مگه معنا داره !؟

با راهنمایی پسر درون یکی از بالاترین حبابک ها نشستیم با تعجب دور و بر رو نگاه میکردم ! این همه زیبایی غیر قابل توصیف بود . چند مینی گذشت ! استاد خودشو با گوشیش درگیر کرده بود! پا روی پا انداختم و به استادی که اینقدر فرقش کرده بود ، زل زدم .

چندی گذشت که پسر با لبخندش وارد شد ، پشت سرش زن های کوتاه و بلند با سینی های غذا وارد شدند ! با متانت تمام مخلفات سینی ها رو روی میز گذاشتند . پسر قد کوتاه تا کمر خم شد !
« چیز دیگه ای لازم ندارید ؟ »

استاد سری تکون داد
« نه ، میتونی بری»

بعد از اینکه پسر رفت به من نگاهی انداخت
« بخور »

شونه ای بالا انداختم
« گرسنه نیستم »

گوشیشو روی میز گذاشت
« پس اون موقع من بودم که اشکم در اومده بود به خاطر یه تکه رون؟؟ »

play hot (jenlisa)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant