تن خستمو از روی تخت بلند کردم ! چند شبی میشد که خواب به چشمام نمیاد !تمام شب کابوس میبینم ،از اون زن یا بهتره بگم'استاد لیسا مانوبان' الان دیگ ترسم شدید تر شده ! نمیتونستم فکر کنم هر دوتای اونا یک نفر باشن .. اما همه علامتای خوابم این رو نشون میداد ... به علاوه اینکه سرما خورده بودم و تموم بدنم درد میکرد و نمیتونستم از روی تختم بلند شم.یک روزی میشه به خاطر حال بدم، دانشگاه نرفتم و بعد از اون هم شانس آوردم به تعطیلات هفتگی خوردم . توی این چند روز عمو اصرار داشت منو ببره دکتر ، اما حضور پرستار لی کنارم کافی بود .
............................
امروز هر طور شده از تختم دل کندم ، دلم نمیخواست ؛ اما از دانشگاه تماس گرفته بودن.. چون توی اون روز یکی از امتحانات میان ترم بوده و نرفتنم به دانشگاه و غیبتم توی اون آزمون ، یه افتادن به تمام معنا توی اون درس بود! لباسی از داخل کمدم انتخاب کردم ؛ به نظر خیلی بسته میومد با این حال انتخابمو رد نکردم و لباسمو پوشیدم! کفش راحتیام رو به پا کردم و موهامو گوجه ای بالا بستم، و چند تار مو روی صورت بی حالم انداختم . رژمو زدم و کوله ای که عمو برام خریده بودو روی دوشم انداختم و به بیرون از اتاقم رفتم، که دم در با پرستار لی برخورد کوچکی داشتم
«اوه خانم...»
به چشماش نگاه میکردم
«کجا میرید؟؟»ازدهام ناراحتیشو کنار زدم و خنثی گفتم
« دانشگاه »انگار که جن دیده باشه
« خانوم هنوز حالتون کامل خوب نشده »لبخندی از روی اجبار زدم ؛ چرخی زدم و چند باری پریدم رو هوا بعد لبامو کج کردم و صورتمو نزدیک تر بردم
« دیدی؟! کاملا خوبم »چشمای متعجبشو تنها گذاشتم ترجیح دادم پیش عمو نرم تا اونم مجابم نکنه تا داخل خونه بمونم.
مستقیم به سمت پارکینگ رفتم و سوار ماشین شدم . چند دقیقهای منتظر موندم اما خبری از راننده پارک نشد ؛ بوق ماشینو فشردم که دیدم از صندلی عقب با چشمای پف کرده بلند شد..
ترسیده بهش خیره شدم ..
«خانم؟؟»اخم کردم
«بعله؟»نفسشو عمیق بیرون داد و چشماشو مالید و از ماشین پیاده شد. از پنجره میدیدم که خودشو مرتب میکنه . سوار ماشین شد با استرس گف
«معذرت میخوام خانوم »
هوفی کشید
«میشه به اقا نگید»خنده ای سر دادم . عجب دنیایی داشت
«برو راننده پارک سریعتر »ماشینو روشن کرد و راه افتاد ؛ از سر در بزرگ رد میشدیم که صدای پرستار لی رو پشت سرم شنیدم ، برگشتم و دیدم که با سرعت میدوید و زیر لب فریاد میکشید ، رو به راننده پارک گفتم
« سریعتر »انگار فهمیده باشه چخبره پاشو روی گاز گذاشت و من پرستار لی رو میدیدم که هر لحظه کوچک و کوچکتر میشد در حدی که یه جایی نقطه ای بیش نبود و توی گرمای خورشید گم شد..
YOU ARE READING
play hot (jenlisa)
Fanfictionشیشه ماشینو دادم پایین و با تعجب به دختر مو مشکی ، با چشمای کشیده گربه مانندش که با ارامش به کمک شیشه ماشین من رژ لب قرمزشو ترمیم میکرد خیره شدم! با دیدن من چهره خندانش رنگ تعجب گرفت و از اینکه یکی داخل ماشین بوده کمی خجالت کشید و با تیله های قهوه ا...